تا حالا جمعه به روز نکرده بودم! حوصله ام سررر رفته. کاریم ندارم بکنم.
اون روز توی کلاس آلمانی معلمم بهم میگه یه جمله ی منفی بساز. منم بی مقدمه یه جمله فارسیو لفظ به لفظ به آلمانی ترجمه کردم و گفتمSie sind keine Zahlen! معلمم اولش موند، بعدش حالا نخند کی بخند... اون جمله ی فارسی که ترجمه ش کردم این بود "تو عددی نیستی!" دونقطه دی
میدونید آلمانیها بخوان جمله رو منفی کنن نمیگن "من ماشین ندارم!" میگن "من نه ماشین دارم!" یا مثلن "من نه حوصله دارم!".
توی کلاسمون یه خانومی هست که زبان آلمانی خونده. به نظرم یه جوری بود آدمی که 4 سال اونم توی یه دانشگاه سراسری توی همین تهران ادبیات آلمانی خونده بیاد بشینه ترم یک. باورتون میشه نمره هاش از من کمتر میشه؟ نمیتونم درک کنم 4 سال تو دانشگاه چی... جالبه که توی محیط کارش مدیرا آلمانین و زبانشون آلمانیه...
*
خدایا شکرت شمردنم بلد نیستم! روزشمار معکوسم عددش اشتباه بید. تازه الان فهمیدم! دونقطه دیییییی
*
به نظرم یه ویژگی خوب، توانایی داشتن نگاه متفاوت به مسائل دنیاست. این نوشته رو بخونین! واقعن دوست داشتم شیوه ی نگاهشو :)
*
نمیدونم چرا در مورد من اینطوریه که روابطم با اون دوستای وبلاگیم که الان بهم نزدیکتر شدن، اولش با یه چیز ضایع شروع شده! نمونه اش همین شادی. یادته؟!!!!! یه بار این دوست جون ما یه پستی گذاشته بود و توش راجع به دانشجوهای فلان رشته از دانشگاهمون صحبت کرده بود که دست برقضا من باهاشون میونه ی خوبی نداشتم و دست بر قضا تر اینکه همسر این شادی خانوم ما همون رشته درس میخوند توی دانشگاه ما... منم از همه جا بیخبر رفتم یه کامنت طویل و عریض گذاشتم در مذمت(؟) اونا. الان که فکرشو میکنم عرق شرم بر جبینم میشینه!!!! خلاصه توی اون کامنت هی غر زدم به اون گناهیا... بعدم حس کردم افاضاتم کافی نبوده و بهتره یه پست توی وبلاگم (اون قبلیه) بذارم و گفته هامو تکمیل کنم!!! پست رو که گذاشتم یکی از دوستای مشترک من و شادی اومد و گفت ای ایده... وای بر تو! خاک بر سرت کنن! آقای شادی اینها توی یونی شما همون رشته رو میخونن! چی بگم دیگه؟ تا یه روز یخ زده بودم! تازه اون موقع دلمو خوش کرده بودم که خوبه که همسر شادی نبوده و دوست پسرش بوده... که مجددن خیط فرموده شدم و فهمیدم که نه همسرش بوده!!!!!! شادی اینو الان لو دادما!
لازم نیست توضیح بدم که چه خجالتی کشیده فرمودم! اما خوب دوست جان من ناراحت نشد! ازونجا بود که شادی برای من شادی شد... یادش به خیر! راستی شادی خانوم، سوسولم خودتی! دلم خواست اجازه بگیرم!!!
حذف شد چون مخاطب نوشتهام خوندش.
خدمتتون عارض بشم که واسه سوزوندن دل شوما و اینکه به یقین برسید من عجب جای خوبی کار میکنم همانا برنامهی غذایی شرکت رو در ادامه واستون میذارم:
شنبه زرشک پلو با مرغ/ خوراک گوشت
یهشنبه قیمه/ ته چین مرغ
دو شنبه کوفته تبریزی/ کباب نگینی
سه شنبه ماکارونی/ خوراک کتلت
چارشنبه نون پنیر سبزی
به رمز و راز این جدول هیجان انگیز پی بردید یا توضیح بدم؟
شنبه که ما زرشک پلو با اون مرغای افتضاح رو میل کردیم بقایاشو جم میکنن و باهاش واسه یه شنبه واسمون ته چین درست میکنن چه تهچینی! خوراک گوشت چرب و چیلی شنبه رو که از له و په کردن آبگوشت روز جمعهی سرآشپز حاصل شده، هیش کی نمیتونه بخوره... بنابراین گوشتاشو جدا میکنن باهاش قیمه میپزن واسه یه شنبه.
قیمهی یه شنبه رو که هیچ کی نمیتونه بخوره جمع میکنن میریزن تو چرخ گوشت و قاطیش برنج چسبناک تهچینای یهشنبه رو هم اضاف میکنن میشه چی؟؟؟؟؟؟؟؟ کوفته تبریزی دوشنبه. از حق نمیگذرم خدایی... نفری یه دونه آلو خورشتی تازه به کوفته هه اضافه شده! بقایای گوشت چرخ کردههای حاصله از ته موندهی قیمه رو هم قاطی دل و روده گوسفنده میکنن و روش هم از تیکه مرغای اضاف مونده ته چین میچینن و میشه چی داداچ؟ کباب نگینی!!!!
کباب نگینی رو که هیشکی نخوره دوباره میریزن تو چرخ گوشت و حاصلش میشه مایه ماکارونی... البته رب تازه هم بهش میزنن! کوفته تبریزی هم مجددن چرخ شده و میشه خوراک کتلت که البته 4پره خیارشور کنارش گذاشتن شیک بشه!!!
معمولن در طول یه هفته تمام این آشغالها هرچقدرم که همکارا همکاری نکنن تو خوردنش، تمام میشه... واسه همینم چارشنبه ها واسه اینکه معده همکارای محترم یک خورده استراحت کنه به خوردمون نون پنیر سبزی میدن که البته زحمت پاک کردن و شستن سبزیش رو هم خدماتیای محترم شرکت میکشن و بیسیار بیسیار تمیزه. خدماتی که میگم همونایی که دسشویی ها رو میشورنا!!!!
خوب دیگه... وای نستین منو نیگا کنین برین به درگاه خدا شکرگزاری کنید و دو رکعت نماز شکر به جا بیارین که حال و روزتون این نیست!
PS1: این نوشته مال خیلی وخ پیشاست. یادم نمیاد چی شد که نذاشتمش اینجا. خوبه که بود چون اصلن حس نوشتن ندارم.
PS2: حالمان خوب نیست... هر چه خیال پرداخته بودیم به باد فنا رفته است... تمام آنچه که در پیاش بودیم یک شبه به جایی رفت که عرب در آنجا نی نینداخت. دیگر نمیدانم برای زندگیام چه برنامهای بریزم که مطمئن باشم به دیوار اصابت نمینماید. البت تمام قضایا تقصیر خودمان است. بی چون و چرا. اکنون نیز خوش داریم به گوشهای پناه برده و کنج عزلت عزیزمان را بچسبیم و به آهنگای ساسی مانکن گوش فرا داده و فکر کنیم که چه گلی بر سر بگیریم.
PS3: یه رکورد چت واسم به جا موند. از ساعت 10 اینطورای شب تا 2.5 صبح. چت سختی بود. چون صبح که از خواب پا شدم، مامانم با دیدن قیافهم دو برابر سهم هر روزم واسم تغذیه!!!!! گذاشت! :دی
(دیروز) وسیله آوردم برم ورزش... تنبلی داره فشار میاره! دودر کنم؟ دودر نکنم؟ اصلن ورزشو بیخیال! میگم الان نسترن بیاد باهم بریم یه شام تپل بزنیم! من به ایدهی درونم: هــا؟ چی میگـــی؟ نریم ورزش بریم شام بیرون، هـــا؟ ایدهی درونم: منم بدم نمیادااا... اما خاک تو سرت! برو ورزش! با این هیکل گندهت خجالت نمیکشی میخوای ورزش و بیخیال شی بری شام بخوری؟ بیشور! و این میشه که ایده با لب و لوچهای آویزون کاسه کوزهشو جم میکنه و میره سمت سالن.
لباسامو عوض میکنم و میرم تو سالن. مونا رو تردمیله. منم میرم رو ترد میل کناری... برنامهمو بهم میده... باید 40-50 دقیقه بدوم و ضربان قلبمو تو رنج 100 تا 130 نگه دارم. ده دیقه اول که هنوز تو فاز هوازی نیومدم همه چی خوبه... ضربان رو 120 و منم خوشم واسه خودم... وارد فاز هوازی که میشم همه چی کن فیکون میشه... سرعتمو زیاد میکنم که یه دیقه رو شک باشم ضربان میرسه به 70... مونا رو صدا میکنم. سرعتمو کم میکنه... ضربانم میرسه به 170. توضیحی واسش نداره... میگه نمیخواد بری تو شوک... روی 6.5 نرم بدو... 5 دیقه هم اینطوری میگذره. میبینم نه بابا ضربان همونطوری 150 یا 160 هست. با خودم میگم بیخیال بابا لااقل سرعت میدوم کالری بسوزه... سرعت رو میبرم رو 9.5. میدوم... آهنگ دی جی آگوستینو شروع میشه... با خودم قرار میذارم تا ته آهنگ بدوم با این سرعت.
Baby! Just come to me
Don break my heart tonight
اولش خوبم... آهنگ بهم کمک میکنه سریع بدوم... کم کم به نفس نفس میفتم... سعی میکنم تنفسمو کنترل کنم... آهنگ ادامه داره... روی آهنگ تمرکز میکنم...
Baby I love you so
I never let you go
I'm looking for your face
Waiting for your embrace
I'm living in the space
I'm following your pace
Tell me what's going on
Tell me what's going on
کم کم رنگ از صورتم میپره... دیگه به فحش دادن میفتم! ضربان قلبمو میگیرم... روی 68 هست... خندم میگیره... مونا متوجه میشه و دعوام میکنه... مگه نگفتم فقط یه دیقه میمونی رو شک؟ میگم: فایده نداشت. میگه: من میدونم یا تو؟ میگم: این آهنگ تمام شدنی نیست. بدون اینکه جوابمو بده سرعتمو میاره پائین...
40 دیقه میدوم و همش 270 کالری سوزوندم و تف میفرستم به روح اون آهنگ دی جی آگوستینو و تف میفرستم به روح ضربان قلبم که مثل بچهی آدم بالا و پائین نمیره و روی اعصاب من آهنگری میکنه.
PS1: هر کسی اومد گفت متن آهنگ رو اشتباه نوشتی یا فلان جاش غلطه یا آهنگ یه چیز دیگه میگه، یه کاری میکنم تبدیل به پودر بچه بشه!!!!! حالا بیا گیر بده!
PS2: وای خدا یه ایمیل واسم اومده تحت عنوان "نامهای عجیب ایرانی". چندتاشون رو ببینین:
پشه، تیلهگرگ، مهینرضا، فتنه، زردآلو، کلاغ!!! من همینجا تبریک میگم به والدینی که این اسامی پربارو گذاشتن رو بچههاشون! چی بگم آخه... تسلیت که نمیشه گفت... همون تبریک میگم!
به تائید اطرافیانم، یکی از خصوصیاتی که من دارم اینه که اگر اراده کنم میتونم حال مخاطبم رو در کمال خونسردی و با آسودگی تمام بگیرم و اوشونو بشورم و بذارمش کنار تا تو آفتاب خشک بشه. ازین توانائیم معمولن استفاده نمیکنم اما وجودشو هم انکار نمیکنم.
اینم بگم که من توی محیط کاریم تا حالا پیش نیومده که بخوام همچین برخوردی با کسی داشته باشم. در حقیقت همکارای اینجا یه جورایی حریمها رو رعایت میکنن و هیچ وقت مسالهای پیش نیومده واسه من که بخوام از اون تواناییم استفاده کنم. بنابرین کسی نمیدونه من همچین آدمی هستم!!! قاعدتن هم بیشتر از همه معاون عزیزمون ازین قضیه نباید خبر داشته باشه. چون روابطم با ایشون که دیگه عاری از هر گونه تنشی بوده و من حتی یک قدم هم نزدیک نشدم به مود حالگیری!
علی رغم همهی این مسائل... جالبه براتون بگم که معاونمون تمام مکاتباتی رو که طی اونها باید حال کسی رو بگیره میده من تهیه کنم!!!! من فقط موندم که معاون عزیز کی به این استعداد من پی برد؟ و جالبه که داره به بهترین نحو ازش استفاده میکنه! هر جا باید اعتراضی بشه... دعوایی بشه... انتقادی بشه... رد صلاحیتی بشه یا claim ای مطرح بشه... خلاصه هر کاری ازین دست میاد زیر دست من! کلی توی دلم کیف میکنم از اینکه آدمهای باهوش از هر چیزی میتونن بهترین استفاده رو بکنن... منظورم رئیس جان هست که قبلنا هم وصف هوش و زکاوتشون رو کرده بودم و بدون ذرهای presentation این مساله از طرف من، به مهارت اینجانب در حالگیری پی بردن و ازش تا حد توان در پیشبرد امور شرکت استفاده میکنن!
*
امروز امتحان دیکته دارم واسه کلاس زبان. باورتون نمیشه اونقدره ذوق دارم که بیا و ببین!!!!
شنبه تو کلاس، استاد از من به آلمانی پرسید: ما تو فارسی به Kaffee (همون Coffee انگلیسی) چی میگیم؟ منم گفتم: کافی!!!! با قیافهی متعجب و صدایی کشدار به فارسی بهم میگه: ســــــــــــــــــــــوســــــــــــــــول! بلد نیستی بگی قهوه؟ تو دهنت نمیچرخـــــــه؟ میگی کافــــــی؟؟؟؟؟؟؟
اولین باری که تو رو دیدم خوب یادمه. 14 ساله پیش بود! اول از همه نگاهت به صفحهی کاغذ توجه منو جلب کرد… بعدشم دستهات. بعدها فهمیدم اون طوری فکر میکنی... یه مداد میگرفتی دستت و روی کاغذ و سیاه میکردی و فکر میکردی... من اما موقع فکر کردن همه لبمو میجویدم و وقتی سر بلند میکردم تمام لبم زخمی و کبود بود... اون روز هیچ وخ فکر نمیکردم تو یگانه نزدیک روح من بشی. من و تو خیلی باهم فرق داشتیم. دو تا موجود کاملن متفاوت. اما انگار تفاوتها هیچ اهمیتی نداشت. انگار رابطهای که بین من و تو نقش بست تمام اون تفاوتها رو به حاشیه برد.
یادمه با ورودت به کلاس همه فک میکردن خیلی خرخونی. شایدم درست فکر میکردن. ما هم محلهای از آب درومدیم. یادته تابستون بود و قرار گذاشتیم بیایم مدرسه یه سری بزنیم؟ یادته اون مانتوی عجیب غریبو پوشیده بودی و موهای طلائیتو با یه شال نازک پوشونده بودی؟ یادته؟ چقدر پسرا دنبالمون کردن به خاطر تو… که حقیقتن زیبا هم بودی…
یادت میاد آزمون راهنمایی به دبیرستانو؟ چقدر سخت بود؟ و اشکهامون سرازیر شده بود و مراقب کنکور اومده بود میگفت عیب نداره… مدرسه عادی هم برید دانشگاه قبول میشید… مدرسهی فلان امسال کلی قبولی دانشگاه داشته… رشتههای خوب قبول شدن دانشگاه آزاد همینجا! و من و تو بودیم که هر هر خندمون رف بالا… گند زدن تو آزمونو فراموش کردیم و به اون خانوم خندیدیم…
سالای دبیرستانو یادته؟ یادته همیشه سر امتحان زبان من به تو میرسوندم و سر امتحان شیمی تو به من میرسوندی؟ یادته چقدر آقای فرشی دبیر دیفرانسیلو دوست داشتی؟ یادته چقدر آقای رحمانی دبیر فیزیکو دوست داشتم؟ یادته به خاطر تو دختر آقای فرشی رو تا خونهش دنبال کردیم؟ یادته ماشین خانوم گلفر رو پنچر میکردیم که اومد بالای سرمون؟
علیرضا افتخاری رو یادته؟ کاستهای اول افتخاری رو یادت میاد؟ نیلوفرانه ها رو به خاطر داری؟ و من و تو چقدر با اون ترانه ها خوندیم و مست شدیم و خوندیم و خوندیم... چقدر قشنگ بودن اون روزها...
من و تو باهم خیلی فرقا داشتیم. تو باهوش بودی و حواست به درسا بود. شیطونم بودی... من اما شر و کله خر. یادته روزی که میخواستن منو اخراج کنن؟ یادته مامانم اومد مدرسه و از معاونمون یه ترم واسه من فرصت خواست بلکه آدم بشم؟ یادته روزی که تو به سمیه تقلب رسوندی و مامانتو خواستن مدرسه؟ یادمه ادبیاتت رو صفر شدی...
یادته تو مدرسه پشت لبتو بند انداخته بودی و همه فهمیده بودن... چقدر زیباتر شده بودی. یادمه همیشه وصف زیبائیتو میشنیدم از آدمها. بیرون که با هم میرفتیم نگاه همه رو روی چهرهی زیبات ثابت میموند...
رضا یادته؟ همسایه طبقه بالایی که باهاش دوست شده بودی؟ چقدر واسم محال بود پذیرش این قضیه... اما به خاطر تو درکش کردم... سال کنکورمون یادته؟ باهم برنامه ریزی کردیم واسه درس خوندن... اما وسطاش از هم جدا شدیم... من نمیتونستم مث تو درس بخونم... نشد... کم کم یاد گرفتیم درکنار هم بخونیم اما با هم نه. کنکورای قلمچیو یادته؟ یادته رتبهات میشد 25 میومدی گریه میکردی میگفتی من برق ش قبول نمیشم با این رتبه و من 400 میشدم!!! و میگفتم خره پس من چی بگم؟ و تو میگفتی تو قبول میشی! و کلی باهم میخندیدیم... آقای فضلی دبیر گسستمون یادته؟ وقتی خبر فوتشو دادن چقدر گریه کردیم...
خانوم شریفی دبیر ادبیات خاطرت هست؟ که چقدر باهاش لج بودم و حرسشو در میاوردم و تو چقدر باهاش خوب بودی؟
روزی که رتبههامونو گرفتیم چی؟ یادته؟ چقدر گریه کردیم؟ چقدر ناراحت بودیم؟ تو دیگه هیچ امیدی نداشتی که برق ش قبول بشی... منم دیگه هیچ امیدی نداشتم که مکانیک ش قبول شم... شبی که نتایجو دادن من تو تله تکست خونه مامان بزرگم دیدم که تو برق ش قبول شدی... من نتیجه خودمو هنوز ندیده بودم. پریدم تلفن زدم بهت... جیغ میکشیدم... تو هم جیغ میکشیدی... خیلی خوشحال بودیم... و این شد که ما باهم رفتیم دانشگاه.
صبحای زود مترو یادته؟ کالاسای شهشه یادته؟ یادته همیشه تو دانشکدتون ولو بودم؟ دکتر مروستی یادته که منو از آزمایشگاه بیرون کرد؟ کاوه رو یادته که عاشق تو شده بود وقتی میومدی سر کلاسای OR ما مینشستی؟ آغاسی رو یادته؟ چقدر حال میکردیم با کلاساش؟
و تو عاشق م شدی... من اون مدلی عاشق شدنو تو هیچ کس ندیدم. تو روحت دیگه مال خودت نبود... روحت با م بود. من درکت نمیکردم. اما کنارت بودم. باهات میخندیدم و گریه میکردم... اما درکت نمیکردم.
یادته ترم 8 بودی و یکی از استادات انداختت؟ چقدر گریه کردیم. چقدر دانشکدتون رو باهم بالا و پائین کردیم؟ به هزار بدبختی بهت نمره داد...
یادته فکر رفتن تو سرمون بود و من اونقدر مطمئن بودم میرم که ذرهای توجه به درسهام نداشتم. یادته میخواستن از دانشگاه اخراجم کنن؟ یادته دوون دوون اومدم دانشکدتون... و تو از رنگ صورتم فهمیدی همه چیزو... شبش رو یادته؟ رفتیم خونه خالت... تو واسم پیتزا خریدی... جلوم نشستی و برام قرآن رو باز کردی... و سوره "شرح" اومد؟ یادته هی تکرار میکردی ان مع العسر یسرا؟ یادته باهم نامهی "غلط کردم" نوشتیم و کلی خندیدیم که چه دری وری هایی به من چسبوندیم واسه اینکه بهم اجازه ادامه تحصیل بدن...
در تمام اون 11 سال و خورده ای شبی نبود که من پیش تو نباشم یا تو پیش من نباشی... خونه خاله هامونم باهم میرفتیم... یادته مامانت اینا میخواستن واسه منم یه تختخواب بخرن... آخه نصف هفته رو پیش تو بودم... عروسی مژده یادته؟ اولین کسی که میون ما رفت خونه بخت... یادته عروسیش قاطی بود؟ تو یه لباس خوشگل پوشیدی... و رفتی آرایشگاه... منم یه لباس به قول تو املی پوشیدم و با هم رفتیم... من روسری سرم بود و تو برعکس من... یادته چقدر رقصیدی؟ یادته داداش ساناز خواستگارت شده بود؟ و چقدر به اون طفلک خندیدیم... و تو هی رقص تفنگی میکردی و منم ازون گوشه ای که نشسته بودم میدیدم و میخندیدم...
یادته با پریا رفته بودیم رستوران و شرط بستیم هر کی بدتر و بیکلاستر غذا بخوره یه بستنی جایزه داره؟ یادته تمام ماستها رو پاشیدی روی پریا... و چقدر خندیدیم...
متروی دانشگاه رو یادت میاد؟ میخواستیم خلاف حرکت پله برقی که میومد بالا بریم پائین و هر کاری میکردیم نمیشد... و دلامونو گرفته بودیم از خنده. یادته مامور مترو اومد ما رو گرفت و بردمون پیش رئیس ایستگاه؟ یادته گفتی تازه دانشجوییم و این کارو انجام دادیم تا یکی از قوانین فیزیکی که استادمون تازه یاد داده رو امتحان کنیم؟ و من مردم تا جلوی خندهمو بگیرم... و اونها باور کردنو ولمون کردن.
روزی که پذیرش گرفتیم و خوب یادمه... میدونستی من نمیام و اومدنیم نیستم... تو منو میفهمیدی... منم تو رو میفهمیدم... تو توان موندن نداشتی... روزا و شبامون دیگه به گریه میگذشت... گریههای بیامون... روزی که رفتی فرودگاه رو حتمن خوب یادته... توی فرودگاه همو بغل کرده بودیم و های های زار میزدیم... به زور جدامون کردن... و تو دویدی تا دیگه مجبور نشی برگردی...
روزای سخت شروع شدن... تو اونجا تنها... من اینجا بدون تو! روحمون اما نزدیک هم بود... چون میدونستم کی بهت زنگ بزنم... چون میدونستی کی خوردم به دیوار و به حرفات نیاز دارم. روزی که با ع به هم زدم یادته؟ شب زنگ زدی و فقط پرسیدی چی شده؟ میدونم یه چی شده فقط بگو... روزایی که نگران حال روحیت بودم و کاری نمیتونستم بکنم... تو خودت میدونستی چته... راه حلم میدونستی... اما هیچ وقت قبول نکردی انجامش بدی... و حالت همینطور بدتر و بدتر میشد... و من کاری از دستم برنمیومد...
الان سه سال و دو ماه و چند روزه که صورت خوشگلتو ندیدم... از امروز 15 روز مونده تا تو رو دوباره ببینم... و طاقت انتظارو ندارم... من اینقد دل نازک نبودم... اما انتظار کشیدن دیگه محال شدم واسم... اینا رو نوشته بودم که روز اومدنت بذارم اینجا... اما طاقت نیاوردم... می دونی که... همیشه عجول بودم... هیچ وقت صبر کردن برام معنایی نداشته...
تو میدونی من چی میگم... میفهمی... دوستی با تو انتظار منو خیلی خیلی بالا برده از رابطههام... اون رابطه اونقدر برام یکتا و بی نظیر بود که بعد از تو هیچ کس نتونست به من نزدیک بشه... خودم نخواستم... کسی برای من تو نمیشه... تو عشق منی... کسی که هیچ جایگزینی نداره.
سلام :)، حضور انور شما عرض شود که من دیروز اولین تصادف تقریبن جدی زندگیم رو کردم! جدی ازین نظر که به جایی رسید که پلیس در محل تصادف حاضر شد! مقصر هم جفتمون بودیم... خسارتی هم تقریبن دربر نداشت اما اون آقا خیال برشون داشته بود که چون من خانومم باید تمام عیوب ماشینشون رو بندازن گردن تصادف با من! خدا رو شکر پلیسه و آدمهایی که دورمون جمع شده بودن حسابی بودن و طرف منو گرفتن و یارو حساب کار خودش رو کرد. ببینید که من چقدر بی موضوع شدم که میام اینجا از تصادف به این بیاهمیتی مینویسم! :دی
*
از دوست عزیزم فاطمه هم خیلی خیلی ممنونم که مشکل مانتوی منو حل کرد... منو برد یه جایی که من بالاخره موفق به ابتیاع یک عدد مانتوی مناسب شدم. ممنون ممنون ممنون. اونروز داشتم فک میکردم تک تک شما دوستای خوبم که از طریق این وبلاگ باهاتون آشنا شدم به من کمکای بزرگی کردین و این خیلی واسم ارزشمنده. درسته هدفم از "برای من" این نبود. اما الان میبینم که داشتن دوستایی مثل شما برام خیلی خیلی ارزشمنده... امیدوارم یه روزی جبران زحمات همتون رو بکنم و این رابطه یه طرفه نبوده باشه...PS3 رو بخونین اول!
خانوم معلمِ زبان مشق تو خونه داده. گفته روی یه کاغذ تمیز و بزرگ بنویسینش! اومدم شرکت تازه یادم افتاد. دوباره یه چیزی پیش اومد و من رفتم تو فکر و اوهام خودم. اینکه الان تو شرکت باید کار کلاس زبانمو انجام بدم. تازه متوجه میشم کاغذ ندارم... کاغذم مال یه دفترچهی کوچیکه که طبق گفته خانوم معلم نباید روی اون مشقامو تحویل بدم. هرچی تو کمدم میگردم چیزی پیدا نمیکنم. باز دوباره فکرا برمیگردن... یعنی مجبورم از آچارای شرکت یکی بردارم؟ دوباره کمدمو میریزم به هم. ته کشو سربرگهای قدیمی شرکت رو پیدا میکنم که روش آدرس قبلی شرکت نوشته شده و به هیچ دردی نمیخورن... یک کم خیالم راحت میشه و یکی ازشون برمیدارم، نوشتههای روشو با لاک غلطگیر پاک میکنم و مشقامو مینویسم. خوب لاک غلطگیرم مال شرکته و من ازش واسه کار خودم استفاده کردم و ...
این منم. یک عدد ایده که هر فکر غیرقابل تصوری تو ذهنش داره دست و پا میزنه. اتفاق بالا یه چیز خیلی روزمرهس که نتیجهاش هجوم همین افکار آزار دهنده میشه که برای مدتی مهمون ذهن من میشن و سوهان اعصاب روحم.
تا حالا شده تو خیابون خسته باشین از حمل باری یا طی طریقی طولانی و دلتون بخواد به یه ماشین تکیه بدین و یک کم استراحت بکنید؟ حتمن شده... اما شده که جرأت تکیه به اون ماشینو نداشته باشید؟ چون صاحب ماشین شاید راضی نباشه؟
تا حالا شده بابت کاری مجبور بشین شماره تلفن یا ایمیل کسیو بگیرین؟ حتمن خیلی زیاد پیش میاد. اما شده بعد انجام کارتون، از ترس اینکه اون آدم صرفن واسه اون کار اطلاعات ارتباطیشو داده باشه، شماره شو از موبایلتون پاک کنید چون شاید راضی نباشه اون شماره تو گوشی شما باشه؟ واسه همینه که من همیشه سعی میکنم خودم شمارمو بدم تا اینکه شمارهی کسیو بگیرم.
شده که وقتی با کسی تماس میگیرین همش حس کنین نکنه طرف سرش شلوغه یا اصلن به هر دلیلی شاید دلش نخواد وقتشو صرف صحبت با شما بکنه... و اونقدر تو این فکر غرق بشین که اصلن از اون مکالمه هیچ چی نفهمین؟
شده کسی واسه شما یه تلاشی بکنه و شما تا مدتها دست و پا بزنین تو فکرتون و عذاب وجدان داشته باشین که فلانی به خاطر شما چقدر اذیت شده یا چقدر به خودش زحمت داده... یا اصلن دلش میخواسته اون تلاشو بکنه یا از سر اجبار و افتادن تو رودربایستی اون کارو انجام داده؟
شده که از تلفن محل کارتون با اینکه صفرش بازه هیچ وقت استفاده نکنین؟
شده همش حساب کتاب کنید که توی هر چیزی سهم شما چقدره و شما چقدر بدهکارین و هی دو دو تا چارتا کنین که چه طوری و به چه شکلی باید دینتون رو ادا کنید؟ آخه هر حسابیو که نمیشه با پول صاف کرد.
شده ثانیه به ثانیهی روابطتون با آدمها رو روزی هزار باز تحلیل کنین که مبادا لحظهای بوده که کسی ازتون ناراحت شده یا هر چی؟
شده شب تا صبح بیخواب بشین و همش به این چیزا فکر کنید؟ به آدمها؟ به فکری که توی سر آدمهاست؟ به حسشون؟ امیدوارم هیچ وقت به این درد مبتلا نشید.
خوب واسه من همه این چیزا پیش میاد و فکرشون تمام وجودمو میخوره و بازم ادامه داره همه چیز...
نه اشتباه نشه. من ادعایی ندارم. بچه پیغمبر یا امامزاده هم نیستم. توی همچین شرایطی بودم و خیلی ازین کارا رو هم کردم... حرف من چیز دیگهس... اون فکر و خیالا. اون وسواس فکری که آدمو داغون میکنه.
PS1: دلم گرفته... به خاطر فکرایی ازین دست که بهم هجوم آورده و از دیشب تا حالا ولم نکرده. مشق زبان بهانهای شد که این قضیه رو بنویسم.
PS2: واسه خاطر همین چیزاست که یکی مثل من اینقدر تنهاییشو دوست داره و بهش وابستهس. من افسرده نیستم اما دوست دارم خیلی وقتها رو تنها باشم.
PS3: الانم کلی عذاب وجدان دارم که نکنه خوانندههای وبلاگم خودشونو مجبور کنن این دری وریها رو بخونن و برای ثبت حضورشون کامنت بذارن... بنابراین اگر حوصله خوندن ندارین تقاضامندم این پستو نخونید... چون چیز هیجان انگیزی توش نیست و صرفن واسهی آرامش ذهنی خودم نوشتمش. اینطوری به منم در کاهش این عذاب وجدان کمک کردین.
ایده مانتو ندارد! وی مدتهاست مغازهها و مراکز خرید و به تعبیر با کلاستر "مالها" را تنها تنها یا با همراهی دوستان گز میکند! در جستجوی مانتویی که با پوشیدنش نه چشمان تیزبین خیابانیان را بر خویشتن زوم ببیند و نه خویش را چونان سیبزمینی گندهای بپندارد، محبوس در یک عدد گونی وارفته که سرش را سولاخ نمودهاند...
مشکل حل نمیشود. مانتو یافت نمیشود. مانتو یا جلو ندارد... یا آستین ندارد... یا دکمه ندارد! یا کلن چیزی ندارد! اگر هم همهی اینها را دارد، یا بالایش تنگ است و پائینش گشاد، و یا بالعکس! گیرم که اندازه هم باشد جلویش یک جفت جیب دوختهاند هر کدام به بزرگی کیسه سبزی مامانم اینا این هــــــــــوا... اگر هم جیبها مناسب هستند دم آستینها را چین و واچین دوختهاند بدتر از شلیتهی مادربزرگِ مادربزرگم اینــــــــا! تمام اینها که نباشد و مانتوی مذکور اوکی باشد ناگهان میبینی از کنارش کمربندی آویزان گریده است که رویش چهار عدد کش کلفت دوختهاند که برای به دار آویخته شدن صاحب مانتو قطعن استحکام و پایداری لازم را دارد. بنابرین بی خیال مانتو میشوی تا مبادا خدای نکرده با پوشیدن مانتوی مذکور و بستن کمربند آن، نفس ضعیفت به امر وقیح و نامشروع خودکشی ترغیب گردد.
همه چیز که مناسب به نظر میآید نوبت رنگهاست که ایده را ضربه فنی نمایند. بنفش بادمجانی! طوسی با سردستهای سرخآبی. سبز سیدی با راهراه بنفش! مشکی که رویش با پولکهای عهد دقیانوس پوشیده شده است. مانتوی سفیدی که بر پشت آن طرح دایناسوری را با نخهای نقرهای و طلایی گلدوزی کردهاند. ایده خود را در آن مانتو تجسم میکند و اینکه در اولین روز پوشیدن مانتوی مذکور در محل کار به ایده-گودزیلا شهرت خواهد یافت و مهر تائیدی بر دهان یاوه گویانی خواهد زد که وی و گروهش را خشن نامیدهاند...
ایده حیران و ویلان است! نامبردهی مفلوک یک عدد مانتو بیشتر برای محل کار ندارد که البته وصف آن هم در پستهای پیشین آمده است... مانتوی مذکور نخنما شده است... آنقدر شسته شده که تار و پود آن در حال پاشش است. آنقدر وا رفته است که با یکبار پوشیدن چونان چروک می گردد که گویی از دهان گاوی گرسنه و در حال نشخوار بیرون آمده است.
ایده تنهاست... ایده مانتو میخواهد...
کلید واژه ها: مانتوی مذکور، مفلوک، گودزیلا، دلم مانتو میخواد، مثل گاو غذا میخورد، سبزی خوردن، مالی نیست بابا، شیر برای استحکام استخوانها مفید است!!!!!
PS1: شش کیلو کم نمودهایم... به همین مناسبت مراسم با شکوهی برای خویشتن خواهیم گرفت که طی آن شش کیلوی مذکور به سرعت برق و باد به جای اصلیش باز گردد... ای شش کیلوی از دست رفته. هیچ نگران نباش و غم مخور! باز خواهی گشت... به همانجا که برای همیشه به آنجا تعلق داری. تعلقی ابدی!!
ارسطو طی این تئوری میخواد به آدم بگه شادی واقعی چیه؟
به طور کلی ارزش هر چیزی توی دنیا رو میشه به دو شکل طبقهبندی کرد. چیزایی که ارزش بیرونی یا extrinsic دارن و چیزایی که ارزش درونی یا intrinsic دارن! بعضی وقتها هم هر دو!
یه چیزایی تو زندگی هستن که ما به خاطر ارزششون میریم دنبالشون. نه به خاطر خودشون... در واقع حضور اون چیزها باعث میشه آدمی به چیزهای دیگری برسه. مثل پول! پول به خودی خود برای آدمی معنایی نداره. در واقع ما اونو به خاطر رفاه و گذران زندگیمون نیاز داریم نه به خاطر خودش. پول به ما کمک میکنه که ما نیازهای زندگیمون رو باهاش تامین کنیم و در رفاه و آرامش خاطر باشیم، پس چیزیه با ارزش بیرونی. یا مثلن تغذیهی سالم! شما سعی میکنید تغذیهتون درست و اصولی باشه چون میخواید سالم باشید... پس تغذیه صحیح هم ارزش بیرونی داره.
یه چیزایی هم هستن که بسته به فرد می تونن هم ارزش بیرونی داشته باشن هم ارزش درونی. مثلن رقصیدن برای من! رقص رو دوست دارم هم به خاطر خودش... چون خیلی دلچسبه و مورد علاقهی منه... هم به خاطر اینکه یه نوع ورزش محسوب میشه و باعت میشه سالمتر باشم و بدنم همیشه رو فرم باشه. درین حالت رقصیدن واسهی من هم ارزش بیرونی داره هم ارزش درونی...
یه چیزایی هم فقط واسه آدم ارزش درونی دارن. یعنی اون چیزها رو فقط به خاطر خودشون دوست داری و یا انجام میدی. مثل وبلاگ خوندن واسهی من... من از خوندن وبلاگ چیزی عایدم نمیشه... اما اونو انجام میدم چون واقعن دوست دارم. این مقوله هم برای آدمها بسته به شخصیتی که دارن متفاوته... چون هر کسی دنبال علاقهی خودش میره و لزومن علائق هیچ دو نفری شبیه هم نمیتونه باشه...
خوب حالا همهی این چیزا چه طوری به شادی مربوط میشه؟ ارسطو تئوری خودشو با این سوال مطرح میکنه که آیا چیزی توی این جهان وجود داره که برای همهی مردم ارزش درونی داشته باشه فقط؟ یعنی آیا چیزی هست که تمام عالم اون رو فقط و فقط به خاطر خودش بخوان؟ اگر همچین چیزی رو بشه پیدا کرد بنابراین شما دست به چیزی یافتین که میتونه تمام عالم رو به سوی خوبی مطلق سوق بده و نابترین و نهاییترین هدف باشه برای زندگی همهی انسانها. حالا آیا همچین چیزی وجود داره؟ ارسطو در جواب میگه بله... همچین چیزی هست! شادی!!! هر کسی توی این دنیا قبول داره که شاد بودن رو فقط و فقط به خاطر خودش میخواد و شادی مقولهایه که شما تحت هیچ عنوان اونو به خاطر رسیدن به چیزای دیگه نمیخواید... فقط و فقط به خاطر خودش.
خوب حالا شادی واقعی چیه؟ چه طوری میشه تعریفش کرد؟ هر آدمی دلش میخواد شاد باشه... و به دنبال شادیه. میشه گفت برای هر کسی تو زندگی یه جور هدف به حساب میاد. اما نکته مهم اینجاست که شادی واقعی باید "حقیقی" و "تمام و کمال" باشه. یعنی اگر شما اون شادیو داشته باشید دیگه به هیچ چیز نیازی ندارید... دوم اینکه شادی با همچین مفهوم و ارزشی باید به گونهای باشه که منِ نوعی خودم به تنهایی بتونم بهش دسترسی پیدا کنم. مثلن شادی من نباید وابسته به آدمها/چیزهای دیگه باشه. به عنوان مثال شهرت رو در نظر بگیرید. خیلیا دنبالش. خیلیا آرزوشون اینه که به شهرت برسن. ولی بنا به تئوریِ ارسطو، شهرت شادی واقعی به همراه نمیاره. چون وجودش وابسته است به آدمهای دیگه. یعنی اگر اون آدمها نباشن تو مشهور نیستی...
در نهایت ارسطو میخواد بگه شادی واقعی یه چیز درونیه... خیلی وقتها شنیدیم که میگن خوشبختی یه حس درونیه. تو ممکنه در هر شرایطی این حسو داشته باشی، البته برعکسشم صادقه. در حقیقت شادی واقعی ماحصل تعمق و تفکر فرد هست و نه هیچ چیز دیگر...
*
PS: در مورد پست قبلیم لازمه که بگم اون نوشته مال من نبود. نوشتهی یک دوست وبلاگی بود که دوست داشتم بذارمش اینجا. خطاب به همین دوست عزیز، من نمیدونم پیامهای من به تو نمیرسه یا جوابهای تو به من نمیرسه یا اینکه تو بیمعرفتی؟!!! در هر حال باید بگم Long Time… No See, I Miss You. بابت نوشته قشنگتم ممنون.