میدونی؟ یه دنیا فرقه میون وابستگی و دلبستگی... اما مختصات رهایی هنوز درست حسابی دستم نیومده.
یکی از بزرگترین علامت سوالای فکریم نحوه شکل گیری اعتقاداته. اعتقاداتی که از ابتدا برنگزیدمشون اما طی چندین و چند مرحله تونستم ازش یه کالبد بسازم که شاید کاملن منسجم نباشه اما برای من، شفاف و قابل تشخیصه. چیزی که ذهنمو مشغول میکنه اینه:
من توی جامعهای رشد کردم که خدا و دین تو زندگی آدمها مثل یک تابلو بوده که بای دیفالت از بدو تولد سردر زندگیا نصب شده. یه عده به تابلو توجهی ندارن... یه عده هم دارن. یه عده هم دونسته یا ندونسته این تابلو رو میکنن و میندازنش دور... اما اینکه اون تابلو دیگه سردر زندگی تو نیست دلیل نمیشه که در کل نیست... هست یه جایی که تو "نمیدونی" کجا. انگار گمش کردی... شاید دنبالش نگردی اما میدونی که تابلویی هست که تو نداریش.
حالا همین تابلو رو در نظر بگیر... خیلی فک کردم که از کجا اومده؟ اصلن کِی راستی راستی پیداش شده؟ به نظر من واسه ماهایی که حضور این تابلو از بدو تولد "زیادی" بدیهی بوده، خیلی سخته ماهیت اصلی و واقعیشو تشخیص بدیم یا حتی بهش نزدیک بشیم. مثلن من. فرض بگیریم معتقدم خدایی هست و پایبندیهایی دارم... حالا همین من، اگر 1500 سال پیش به دنیا میومدم و توی کفر و جهل و خداهای سنگی زندگی میکردم... اون موقعی که آدمها تابلوشون ماهیتن یه چیز دیگه بوده... اصلن یه تابلوی دیگه بوده. توی زندگی همچین منی، اگر روزی روزگاری یکی محمد وار از راه میرسید و دلش میخواست خدایی رو به من نشون بده متفاوت از اون خدای مجسمهسانی که همیشه شناختمش... واقعن چیکار میکردم؟ چقدر آمادگی داشتم که بپذیرم اون خدا رو؟ چقدر جرات داشتم تابلوی فعلی زندگیمو بکنم از سردرش و بندازمش دور و جاش یه تابلوی جدید نصب کنم؟
بشر بعد از این همه سال هنوز که هنوزه نمیتونه تصور درستی از خدا داشته باشه... تو فک کن خدایی اینچنینی در اون زمان ناگهان به جامعه معرفی میشه. خیلی خیلی فکر کردم که اگر یه بتپرست بودم چه عکسالعملی داشتم در مقابل خدای محمد؟ هنوز جوابی ندارم براش... فکر کنم هیچ وقت هم جوابی نباشه.
گو اینکه از بیتویی به همچون توئی رسیدم... اما این بیتوئی با دیگرتوئی اون دوران خیلی فرق میکنه. خیلی!
امروز عزیزی ازم سوالی کرد. در پاسخش یک کلمه گفتم نه. با دهن باز و نگاهی حاکی از تعجب گفت: واقعن واست مهم نیست؟ ابروهامو بالا انداختم به نشونهی نه. گفت: باور نمیکنم. منم سکوت کردم.
راستش خیلی دلم میخواست این قضیه اونقدر مهم بود که اینجا مطرحش میکردم و ازتون میپرسیدم که آیا واقعن مهمه یا نه؟ فک کن وقتی حتی مطرح کردنش مهم نیست دیگه موجودیتش که اصلن مهم نیست. تازه گیرم که طرح قضیه اونقدر مهم بود که میومدم و میپرسیدم... راستش اون موقع جوابایی که می گرفتم اصلن مهم نبود. آخه من که نمیتونم اهمیت رو خلق کنم. میتونم؟
بالکل حس حرف زدن رو از دست دادم. حسه که میره تو بگو کلمهای اگر از دهن من در بیاد... حتی اگه یه سلام ساده باشه. خلاصه فعلن تو مود سکوت به سر میبرم که البته روند زندگیمو به کلی مختل کرده... تازه بماند چه دلخوریایی که پیش نمیاد اینطور مواقع.
دیدین یه حسی که از بین میره حسای مکملش دو برابر قوی میشن؟ خوب واسه همینه که انگشتام مث قرقی تایپ میکنن.
آدمهایی هستن که مهارت دارن توی فروش. مهم نیست که چی! اما خوب میفروشن جنسشونو... در عوض تمایلی به خرید ندارن. بازم مهم نیس که چی!
بعضیا هم اصلن فروشنده نیستن... فقط میخرن و هی میخرن.
آدمایی هم هستن که هم خوب میفروشن... و هم اهل خریدن.
یه عده هم نه فروشنده ان نه خریدار.
دستهی سومی وضعشون خوبه! گو اینکه آدمهاش هیچ چنگی به دلم نمیزنن... آدمهای دستهی چهارم رو اما خـــوب میشناسم. معاشرت با دسته دومیها هم واسم آسون نیست...
میمونه دستهی اول! اینجور آدمها برای من خیلی جالبن... یه جورایی نظرمو جلب میکنن.
دو سال پیش در چنین روزی از تز مزخرفم دفاع کردم. دو سال پیش در چنین شبی یه دنیا آرامش داشتم!
خدا رو شکر میکنم که به من اونقدر توانایی داد که تونستم از پروژهای که نهایتن یک ماه واسش وخ گذاشته بودم به خوبی دفاع کنم و کسی هیچ چی نفهمه.
نمیدونم چرا دیگه دستم به ثبت دریوریا، نقل ضایعبازیا، نمایش خودپسندیم، اصرار بر خاص و جالب بودنم و اثبات خل وضع بودنم، نمیـــره که نمیـــره! انگار عمر این مدلی نویسی هم یه موقعی تموم میشه! شایدم دلیل بزرگترش وجود این واقعیت انکار ناپذیره که بنده آدمی هستم جدی!
البته اینکه این حرفا رو میزنم خدا نکرده فک نکنین من از اول اینطوری بودما... خیلی از چیزایی که الانه توضیحشون دادم بیشتر فیدبکی بوده که از مخاطبم گرفتم تا اون چیزی که خودم واقعن خواسته باشم که اینجا باشم. آخه از خدا پنهون نیس از شمام خدا منو بکشه اگر بخوام پنهون باشه، ما زیادی ضعیفیم در مقابل خواست آدمها...
در هر صورت دلیل هر چی که بوده.... منجر به این نتیجه شده. اجالتن خواستیم یه خبر خوب بدیم به افرادی که اینجا رو واس خاطر نوشتههای بامزه و خندهدار (و یا حسی که مبنی بر باحال بودن یا خاص بودن یا دیوونه بودن این بندهی حقیر دارن) میخونن! بله!!! همگی میتونن مدتی برن به یه مرخصی درست و حسابی و از شر ما خلاص باشن! فعلنه میخوایم هر چیزی بنویسیم جز بامزه یا مضحک یا جالب یا خنده دار یا اینطور چیزا...
حدس میزنم که اینجا واسه یه مدت خیلی به روز خواهد شد ولی نه با محتوای مورد نظر شما... پس با خیال راحت به زندگیتون برسین! نیست تا حالا اینطوری نبوده :))
خوچحال نوشت:
و اینچنین نتیجه دو سال تلاش و کوشش ما به سطل آشغال نخواهد رفت!!!! ما خوچحالیممممممممممممم! زنده باد اوباما!
*
@بلیطهای مستعمل شما (با خطوط هوایی Emirates) را خریداریم. هر کی لاشهی بلیط Emirates رو داره لطفن کپی صفحه اول بلیط رو به ایده ارسال و جایزه دریافت کنه. :) به جون خودم جدی گفتم. شوخی نبوداااااا!
@در مواقعی از زندگانیم حتی اگه از آسمون هم حقیقتی بهم نازل بشه قبولش نمیکنم... با دوستی از جرگهی دندان پزشکان وقت میگذروندم که بحثی سر گرفت من باب رژیم غذایی و طبقهبندی مواد غذایی و اینها... این دوست بیچارهی ما خودش رو کشت که به من بقبولونه قند کربوهیدراته... قبول نکردم!!!!! تازه کلی هم مسخرهش کردم که برو خجالت بکش تجربی خوندی بعدشم 8 سال خودتو کشتی خرخونی کردی دکتر شدی حالا اونقدر نمیفهمی که قند کربوهیدرات نیست!!!! البته این دوست ما در حد یه اپسیلون (و نه بیشتر به جون شما!) هوش و زکاوت داشت که با طرح سوال "اگر کربوهیدرات نیس پس چیه؟" باعث بشه من یه ذره به خزعبلاتی که ایراد کردم فکر کنم.
در هر حال من کماکان فک میکنم اصولن گماردن قند در دسته کربوهیدراتها کاری است بس شنیع و حالا که دستهی دیگهای وجود نداره که قند رو بچپونیم توش بهتره واسش یه طبقه بندی جدید درست کنیم که بهش بیاد!! مثل اون گیاه گوشتخواری که اونقدر عجیب قریب بود که گیاهشناسا توی هیچ دسته و طبقهای جاش ندادن... همه فک میکردن گیاهه چه گناهیه... ولی به نظر من آدم تو هیچ دستهای نباشه بهتره اصلن... من از اون گیاه گوشت خوارِ قرمزِ بزرگ که مگسها دورش میکردن و مجبور بود واسه ترسناک جلوه کردن گلبرگای به اون بزرگیو بدبویی و چسبناکی داشته باشه خوشم اومد اصن... اه باز من به بیراهه رفتم!
@د وان، مای نامبر وان، د انلی ترژر آی اور هو هم اومد... ولی خوب در کل حال نمیکنیم از خوشی مفرطی بنویسیم که در نتیجه حضورش بهمون دست داده!
@آی مردم بشتابید که آبدارچی ما همین الان اعتراف کرد حقوقی که فقط از شرکت ما میگیره 500 تومنه! آخه اونها به جز شرکت ما از پیمانکار خودشون هم حقوق میگیرن! حالا برین لیسانس و فوق و اینا بگیرین!!!
@بعد این دو هفته دیگه تمام لباس های موجود در کمدم رو پوشیده بودم و متوجه شدم اگر لباسا رو نشورم فردا باید عوض مانتو ملحفه بپوشم برم سر کار! قطعن شما نمیدونید که من خیلی بلدم با ماشین لباسشویی کار کنم. آخه من از کار اینجور دستگاهها خیلی سر در میارم!!!! خدا رو شکر لباسها رو خوب شست... فقط نمیدونم چرا وقتی کارش تمام شد توی محفظهی ماشین لباسشویی پر آب بود. مامانم که باهاش کار میکرد ماشینه لباسها رو خشکم میکرد، اما نوبت من که شد پر از آب بود و وقتی در ماشینو باز کردم اندازه یه تشت آب روم ریخته شد تا خوش خوشانم بشه... صبحم که میومدم شرکت دیدم کماکان توی محفظه پر آبه... چه میدونم والا.
@ یه هفته تو شرکت بی صاحاب بودن امروز تمام میشه :(
ژاکتم رو در میارم. حس میکنم الانه به گرماش نیاز ندارم. دستم رو میذارم روی میز تا انگشتام روی کیبورد قرار بگیرن. آستینام رو هم میکشم پائین تا سردی میز پوست ساعدمو اذیت نکنه. شروع میکنم...
سناریوی شماره یک
من یه بچهی 5-6 سالهام. دخترم به گمانم. سوادم من در آوردی خودمه. به عالم و آدم میخندم. معمولن کسی نمیفهمه من وجود دارم. همیشه انگشت اشارهام توی دهنمه. شاید چون خیلی خود محورم. نگاهم خیلی مرموز دوخته میشه روی چیزهایی که دور و برمه. زیادی سیاهم. از حرفای آدمها اینو میفهمم و حس خوبی ندارم. چرای سیاه شدنم همیشه واسم سواله. توی تموم عکسا یه گوشه انگشت به دهن به جایی خیره شدم که لنز دوربین نیست. چهرهم هیچ وخ کامل نمیفته چون میون همهمهی آدمهایی که میخوان تمام رخ توی عکس بیفتن من با اون قد و قواره کوچیک و چشمانی که دوخته شدن به نا کجا آباد نفر آخریم که میتونه شانس توی کادر بودن رو داشته باشه... من توی کادر هیچ دوربینی نیستم. همه چیزو توضیح دادم؟ واضحه؟ تو فکرم چی میگذره؟ خوب چون این سوال هیچ کسی نیست پس جوابشم نمیدم. سوال خودم هم که باشه جوابشو میدونم، نوشتن نداره.
سناریوی شماره دو
45 سالیم هست. مرد یا زنشو نمیدونم. حسم بیشتر طرف مرده میره. بداخلاقم. حوصله هیچ کسو ندارم. به racism اعتقاد دارم. از عالم و آدم ایراد میگیرم. به نظرم همه یه چیزیشون میشه. یکی خله یکی زیادی احساساتیه یکی میخواد نقش بازی کنه یکی فک میکنه کی هست... یکی زیادی فضوله. یکی میخواد بگه من به همه حکومت میکنم. یکی میخواد حال همه رو بگیره. یکی زیادی کم رو هه. یکی خیلی عصبیه. یکی مسته... یکی معتاده. یکی احمقه. یکی زیر آب میزنه. یکی به هیچ کس اعتماد نداره و یکی ساده لوحه. یکی خیلی بچهس و هنوز بزرگ نشده. اون یکی ادای بزرگا رو در میاره... و من حوصله هیچ کدومشون رو ندارم. تو بگو ثانیهای که من تحمل کنم کنار اینها بودن رو. هر کیو میبینم میخوام اون نباشم... میخوام اون نباشم... در نتیجه اصلن نیستم.
سناریوی شماره سه
یه خانوم 24 سالهام. عاشق آشپزیم. عاشق خونهداریم. دلم میخواد به شوهرم و بچهم برسم. میخوام دستکش به دست با شیشه وایتکس دوره بیفتم تو خونه دیوارا سنگا کاشیا همه چیو بسابم. دلم میخواد بوی قرمه سبزیم بره شیش تا خونه اون ور تر. دلم میخواد عطر پلوم بپیچه توی ساختمون. دلم میخواد نذر کنم. مهمونی بدم و مهمونی بگیرم. سبزی پاک کنم. دلم می خواد هر چی شوهرم میگه همون باشه. عاشق غیرت و جدیت شوهرم هستم.
سناریوی شماره چهار
یه دختر 35 سالهام. عاشق موجودیت خودمم. اما از خودم بدم میاد. خیلی فک میکنم. حتی فکرای باطل. میونهای با مردا ندارم. دلم خودم و تنهایی خودمو میخواد. روحم زیادی فاصله داره با همه چیز، واسه همینم هیچ وخ نتونستم متافیزیک رو درک کنم. دلایل قاطعی دارم که ثابت میکنه ذهنم در لحظاتی از موجودیت خودش یه ذهن فازی هست. حوصله محدودیتهای از بیرون تحمیل شده رو ندارم. تنهایی میرم سینما و فیلم میبینم. گاه گاهیم میرم کافی شاپی جایی میشینم و یه قهوه تلخ با کیک پنیر سفارش میدم و مشغول خوردنش میشم... فکرمم مشغول داستان بافی راجع به آدمهای توی کافی شاپ میشه. کی قراره چی به سرش بیاد. زوجها واسم جذابترن. میونشون تقریبن کسی نیست که بتونم به آیندهش اونطور که دل خودم میخواد امیدوار باشم... به نظرم آدمهای احمقی میان که چشمشون رو به واقعیتی که داره نور بالا میزنه بستن و کار خودشونو میکنن... نگرانشون میشم. نگران تک تک شون. دعاشون میکنم. بعد از دعایی که کردم هم پشیمون می شم. بعد حس میکنم از خودم بدم میاد.
سناریوی شماره پنج
یه پسر 24-5 سالهام. ازون مذهبی های دو آتیشه. چهارچوبهای منحصر به خودم رو دارم. نماز و فعالیتهای مذهبی برام یک must هست و هرچیزی که از پی اون میاد. هر کیم اون طوری نباشه رد میشه توی ذهنم. در نتیجه ذهنم دو تیکه هست. آدمهایی که هستن و آدمهایی که نیستن و نبودنشون یه فضایی توی ذهنم اشغال میکنه. در کل کسی خارج از چهارچوب تنگ و سخت من قابل قبول نیست و روش هیچ حسابی نمیکنم. همیشه کلی برنامه ریزی دارم واسه بهتر و بیشتر اثبات کردن فرضیههایی که البته توی ذهن من حالت یقین پیدا کردن. Just in case شاید یه روزی به دردم خورد.
سناریوی شماره شش
یه دختر 20 سالهی حساس و زودرنجم. همه چیز و میبینم و از همه چیز رنج میکشم. دوست ندارم راجع بهش بیشتر توضیح بدم.
سناریوی شماره هفت
یه دختر 22 سالهام که خونوادهم دارن از هم میپاشن. پدر و مادرم میخوان از هم جدا بشن و تا بوده دعوا بوده و درگیری و قهر و دادگاه! واسه همینم تحصیلاتمو تا دیپلم بیشتر ادامه ندادم. اما باهوشم. قدرت تجسم بالایی دارم و میتونم چیزهای خوبی رو توی ذهنم خلق کنم. دلم میخواد ازدواج کنم تا از شر گرفتاریای تو خونه خلاص بشم. گاهی وقتا هم ازدواج واسم نمود از چاله دراومدن و تو چاه افتادنه. دوبار عاشق شدم. اما خانواده هر دوشون به خاطر وضع آشفتهی خونوادهم با ازدواجمون مخالفت کردن. هر دوشونم الان زن گرفتن. خلاصه گیج میزنم. نمیدونم چیکار کنم. هر چند وخ یه بار هم حساب کتاب میکنم که برم اون ور آب به هر قیمتی که شده... واسه همینم میرم کلاس زبان. البته این فکر هم مثل نور یه کرم شب تاب چندان روشنی به ذهن تاریکم نمیده.
سناریوی شماره هشت
یه زن 26 سالهام و طلاق گرفتم. یه سالی میشه. شوهرم بهم خیانت کرد. خوب وقتی ازدواج کردیم فکرشو نمیکردم. عاشقم بود آخه. خدا رو شکر تحصیلات بالایی دارم و کار خوبی. از پس خودم بر میام. نگاه آدمها بعد از جدایی نسبت بهم فرق کرده. گاهی وقتها خوشم میاد ازینکه نیازم به مورد توجه واقع شدن، از جانب آدمها برآورده میشه. گاهی وقتها هم کفرم بالا میاد. معمولن واسه رهایی از قضاوتهای آدمها خیلی جسورانه و همون ب بسم الله میگم مطلقه هستم. البته حساب اینترنت جداست. جاهای دیگه ای هست که میشه گفت خودمو مینویسم.
سناریوی شماره نه
یه مرد 58 ساله ام. از چیزایی لذت میرم که جوون تر ها جذابیتی درش نمیبینن. بدجنسم گاهی. دلم میخواد با اذیت کردن آدمها و سر کار گذاشتنشون تفریحی بکنم گاهی. زن و بچه هم دارم. پیش اونها خیلی اعتبار دارم. واسه خودم کسی هستم آخه. بچه هامو دوست دارم خیلی. زنم رو هم همینطور. بهشون قول دادم عید ببرمشون اروپا. خانواده چیز خیلی خوبیه به نظرم.
سناریوی شماره ده
زمان یه مفهوم انتزاعیه که ما آدمها واسه راحتی کار خودمون اختراعش کردیم و از نظر من وجود واقعی نداره. پس من سنی ندارم. سردمه. فشارم افتاده. دلم یه چیز شیرین میخواد. ژاکتمو دوباره میپوشم. سردی میز حتی از تار و پود پارچهی مانتوم به عمق تنم رسوخ کرده و حسش میکنم. باز فک میکنم چرند نوشتم. دوستش ندارم. کلن چیزیو به معنای واقعی کلمه "برای خودم" دوست ندارم. تنبلیم میاد برم از دکه جلوی شرکت یه چیز شیرین بخرم. سرم گیج میره. دو هفته است درگیرم اساسی... مادرم مریض شده... مادربزرگم مریض شده. هر دو سکته رو رد کردن. پدرم حال و روز خوبی نداره. برادرم نیست. من هستم و من... نمیدونم چیکار کنم. کاری انگار از دستم بر نمیاد. خودمو سخت بی دست و پا میبینم. چهره مامانم اون لحظه از یادم نمیره. نصف بدنش لمس شده بود... صورتش حالت طبیعی خودشو از دست داده بود. میگفتن حملهی عصبیه. دلیلشو نفهمیدیم. غلظت خون مامان بزرگ بالا رفته. هر چند وخ یه بار خون توی مغزش لخته میکنه و سکته ناقص. قدیمها... دختری بودم که از جلوی هر بیمارستانی که رد میشدم همینطوری هی صلوات میفرستادم و واسه سلامتی بیمارانش دعا میکردم. شبها بعد نماز عشا تسبیح آبی جانمازمو بر میداشتم و دونه دونه واسه هر کی که مریض بود دعا می کردم. آدمها عوض میشن. من عوض شدم. دیگه دعا نمیکنم. اما وقتی توی بیمارستانم میدونم دخترانی هستند که با رد شدن از جلوی بیمارستان برای شفای مریضای اونجا دست دعا بر میدارن و صلوات میفرستن. :)
*
کی میدونه من کیم؟ چیم؟ از کجا اومدم؟ اصلن واسه چی مینویسم؟ این آدمها کین؟ چقدر من هستن؟ کجای من هستن؟ اصلن منی هستم؟ منی وجود دارم که تویی که این نوشتهها رو میخونی، بتونی بشناسیش؟ نه! به همین سادگی...
خدایا... حالا نمیشد من دیروز هوارتا ATM رو امتحان کردم یکیشون بالاخره بهم پول میداد؟ من دوباره کی بشه که بتونم برم اونجا اون چیزو بخرم؟
خدا جون. نمیشد یه کاری کنین رئیسمون عوض 4 شنبه، امروز بره ماموریت. اینطوری میتونستم یک کم مرخصی بگیرم واسه انجام کارای عقب موندهم. البته دستتون درد نکنه که قراره تا سه شنبه هفته بعد نیاد ها!
نمیشد یه کاری میکردین که مرغ دوست داشته باشم تا وقتی غذا مرغ و جوجهجات میباشد یه طوری نخورم که انگار گولهی گل داره از گلوم پائین میره؟
خدایا نمیشد دست از سر این صورت من بردارین تا از این تهدیگ عدس پلویی که الانه هست عدس پلوییتر نشه؟ خدایا اگر با دقت به صورتم نگاه کنید متوجه میشید که دیگه جای خالی نداره ها!!! نگاه کنین!
خدایا... نمیشد من اونقدر تافلمو گند نمیزدم که حالا مثل ابلها ندونم باید چیکار کنم؟ حالا درسته من نخوندم و تنبلی کردم! ولی شما فکر نکردید من با این نمره از دانشگاه شلغم آباد هم پذیرش نمیگیرم؟!!!
خدا جونم نمیشه یه کاری کنین یکی از دوستان از اون ور دنیا هی بهم خبر از "همونی که خودت میدونی" نرسونه؟ خوب بی خبر باشم که بهتره! اصلن به من چه که اون چی میگه و چی فکر می کنه! ها؟!
خدایا... منتظر تماس کسی هستم. میشه دستور بدید زودتر زنگ بزنه؟
خدایا، یعنی امکانش هس این دلگرفتگی من رفع بشه؟
یعنی میشه یکاری کنید مامانی حالش خوبِ خوب بشه؟
نمیشه یه کاری بکنید پائیز و زمستون مثل آدامس کش بیان و هیچ وخ تمام نشن؟
نمیشه یه ترتیب اثر بدین چشمای من توی شرکت همش نسوزه و قرمز نشه؟
نمیشه یه کاری بکنید روز به روز اون همه گرد و خاک نشینه روی کتابها و میزم که من مجبور نشم از مود تنبلیم بیام بیرون و همه چیو دستمال بکشم؟
نمیشه یه دستوری صادر کنید که دندنونهای من بی چون و چرا قبول کنن که لب بیچارمو اینقدر نجون و خونی نکنن؟
نمیشه یه کاری کنید مامان بابا و اطرافیان اینقدر منو دعوا نکنن که چرا بعد 3 سال کار دائم هنوز هیچ پس اندازی ندارم؟
میشه یه دستوری صادر بنمائید که پیمانکار غذامون اونقدر روغن خالی نکنه توی غذاها؟
میشه یه کاری کنین اون آقا بامزههه همیشه بیاد سر کلاس زبان؟ چون وقتی اون نیست حوصلم سر میره از یکنواختی کلاس.
اصلن نمیشد یه کاری کنین خودم بامزهتر باشم؟ اینطوری یه کاری میکردم حوصله بقیه سر نره ها!!!
خدایا نمیشه به جسم من دستور اکید بدید که فقط 5 کیلوی دیگه سبکتر بشه؟!!!!
خدایا... یه عالمه چیز دیگه هم هست... میخوام براتون نامه بنویسم و پست کنم... آدرستونو میدید؟ اگر آدرسو بدونم میتونم حضورن هم خدمت برسم و عرض ادبی داشته باشم. اینطوری بهتر نیست؟
باشه! عیب نداره! نگین کجایید... آدرسم ندین... من منتظر میشم تا اون روزی که خودتون بیاین دنبالم! ولی یادتون باشه! منم مث همون عزیزی فک میکنم که الان اسمش یادم نیس. وقتی منو اینجا پیاده کردین با واسطه نیاوردینم. خودتون آوردینم... وقتی خواستید ببرید هم خودتون بیاین... من واسطه نمیخوام...
خدایا امیدوارم بیادبی نکرده باشم... و از دستم ناراحت نشده باشین... دوستتون دارم. بای بای.
PS1: خدا جونم یه وخ فک نکنین من ناشکرما... هیچ وخ این فکرو نکنید... :)
*
PS2: من این فیلمو ندیدم. صرفن اسمشو جهت استفاده برای تیتر پستم سرقت ادبی کردم! دونقطه دی! ها؟ چی؟ منو کجا میبرین؟ چرا دستامو بستید؟ من که کاری نکردم!!!! منو نبرین!!!!!