دلم می خواد هیش کی مو نبینه و بهم توجه نکنه. انگار که اصلن نباشم. انگار که اصلن نشناسن ام. مث یه موجود نامرئی که فقط واسه خودش هست.
دلم می خواد آدمها از من بدشون بیاد. دلم می خواد کلی آدم دور و برم باشن که همشون باهام دشمنن. اصلن دلم می خواد کلی با اونها بپرم. آره با دشمنام. if any البته. یه موقه هایی از اونها خیلی بیشتر چیز یاد میگیری تا از آدمهای از جنس دوست. الانم از اون موقه هاست برای من.
دلم می خواد دلم بلرزه برای کسی. دلم واسه دوست داشتن یه آدم خاص تنگ شده. دلم واسه تپش قلب ناشی از دوست داشتن تنگ شده. واسه انتظار کشیدنش واسه درگیریهاش. واسه همه چیش... دلم می خواد دوست داشته باشم. راستشو بگم؟ اما اصلن دلم نمی خواد دوست داشته بشم. اصلن بدم میاد کسی منو دوست داشته باشه و بهم توجه کنه. حالمو به هم می زنه دونستن اینکه کسی منو دوست داره. دلم برای دوست داشتن تنگ شده... دلم می خواد بگم دوستت دارم... و جز سکوت چیزی نشنوم. دلم می خواد با این حس زندگی کنم و همون ایده ای باشم که ماهیتن بودم.
امروز به دوستی داشتم می گفتم ارزشمندترین لحظات زندگیم اون مواقعی بوده که با عزیزی break up کردم. من خودمو توی اون لحظات شناختم. خودمو بیشتر از هر وقت دیگه ای اون موقه ها دوست داشتم. اون لحظات بوده که فهمیدم چقدر معتقدم به راهی که میرم و چقدر این وجود پنهانی که خودمم هنوز نشناختمش، شکل گرفته و محکمه. داشتم بهش می گفتم خیلی خوبه که آدم هر چند وخ یه بار یه چیزی از جنس break up تو زندگیش داشته باشه. اون دوست در جواب گفت تو جدن روانی هستی. خوشی زده زیر دلت!
خوب بودن یعنی چی؟ تا حالا فکرشو کردید؟ اینکه شما خوب باشید اصلن معنا داره؟
به نظر من که خوب بودن اصلن وجود خارجی نداره. یعنی اصلن معنایی نداره که بخواد وجود داشته باشه. اینم که بگی تو خوبی یک پیام کاملن non sense هستش که از صدتا توهین بدتره! اگر یکی به من بگه تو خوبی جدن به کاراکتر اون آدم شک می کنم.
فک کن... نه فک کن...
میگه: من عاشق عشقم...
میگم: میدونم. احساست خیلی نابه. خوش به حال اون کسی که تو عاشقش بشی.
سکوت میکنه. نگاش میکنم... میبینم یه لبخند عمیق نشسته رو لبهاش.
میگم: خوشت اومد از حرفم؟
جواب میده: خیلیییییییییییی! میای بهش بگی چقدر خوش به حالشه؟
میخندم و تو دلم میگم... کسی که نتونه خودش بفهمه همون بهتر که...
عذاب وجدان دارم. یه غم بزرگی تو دلم لونه کرده بود دیشب... هیچ کاریشم نتونستم بکنم. تا صبح همآغوشم بود این غم. فکر کردم صبح بیام و کلی ازش بنویسم. اونقدر بازش میکنم و میشکافمش که دیگه موجودیت خودشو از دست بده. صبح که شد حس نوشتنش از بین رفته بود.
میدونی؟ هر تصمیمی که در طول شب بگیرم صبح که بشه دقیقن نظرم عوض میشه. یکی از سخنان حضرت علی بود به گمانم که گفتن اگر میخواین راجع به یه چیز مهم تصمیمگیری بکنید بعد از نماز صبح این کارو بکنید چون اون موقع روحتون بیشتر از هر وقت دیگهای به خدا نزدیکه.
یه سری آدمها هستن اونقدر همه چیز و ساده و شفاف میبینن که نگو. اونقده خوشم میاد! اونقده خوشم میاد که نگو! از حرف زدن باهاشون لذت میبرم. یادمه روزای اول تجربه کاریم رئیسم میگفت همیشه یاد بگیر ساده فکر کنی. کاری که من نتونستم بکنم.
از تماس فیزیکی با بقیه هیچ خوشم نمیاد. مهم هم نیست که کی باشه. زن و مرد هم نداره. احساس مطلوبی ندارم اگر پیش بیاد. واسه همینم هیچ وخ توی تاکسی ردیف عقب نمیشینم. اتوبوس شلوغ هم همینطور... امان از وقتی که مجبور بشم. خیلی بهم سخت میگذره.
مصدرهای خوب و ارجمند و بدرد بخور زندگی یک روح:
تنها بودن، خواندن و نوشتن، مهاجرت کردن، پرستیدن،خیالات فرمودن،رنج کشیدن، عصیان کردن، همه را محترم داشتن، گریختن، صبر کردن، ارادت ورزیدن، صلح کل بودن، جنگ زرگری کردن.
دکتر شریعتی
داری میری خونهی خدا... خوش به حالت... دلم میخواست باهات حرف میزدم... اما نمیتونم. دلم میخواست یه نامهی عریض و طویل تحویلت میدادم که به دستش برسونی... اما نمیتونم. لعنت به این زندگی با این قوانین مزخرفش. حالمو به هم میزنه.
افسوس که من نمیتونم. کاش اونجا به یادم بیفتی... کاش این حرفا به دلت الهام بشه. این کمترین حق منه.
فک کــــــن! سلیقهی یکیو اصلن قبول نداری... بعد وقتی میبیندت بهت میگه وای چه لباس قشنگی! وای چه کیف شیکی! وای وای وای!
فک کــــــن! یکی باشه ازین شخصیتهای خمیری که تو اصلن نمیپسندی، بعد هی بیاد بگه وای من و تو چقدر شبیه همیم!!! وای وای وای!
فک کـــــن! تا حالا چار کلوم با یکی حرف نزدی طرف حتی اسمتم ندونه، بعد هی بیاد راجع به اینکه تو رو میشناسه افاضه کنه! اونم توی جمله های خبری قطعی!