-
همه چیز آرومه
چهارشنبه 24 شهریورماه سال 1389 08:57
خوشی میگذرد... خوابمان نیز میآید... اشتها هم که همیشه همراهیمان نموده است... دیگر چه میخواهیم؟ تنکس گااااد!
-
بی نشانه به پا خیز
سهشنبه 16 شهریورماه سال 1389 14:13
جایی خواندم لحظه ای که به رفتن و رها کردن فکر کردی همه چیز تمام است. بعد آن ماندن چیزی جز کش دادن الکی نیست چیزی جز برزخ! رفتن سخت است اما درمان همان است که همان. مدتهاست که فکر رفتنم. مدتهاست که عقلم گواه رفتن داده آنهم به ضرس قاطع. تنبلی کردم و گشاد بودم. نه که نخواهم که به والله همه وجودم آن را فریاد زده است. تو که...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 15 شهریورماه سال 1389 14:11
زندگی با آدمهاش برای من یه قصه بود...
-
همه چیز آرومه
یکشنبه 14 شهریورماه سال 1389 13:07
همه چیز امن و امان است و خوب است و آرامش برقرار است و ملالی نیست جز یک عدد بالشت پر تپل مپل که سر مبارک را بر آن نهاده و به خوابی عمیق و شیرین فرو روم!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 13 شهریورماه سال 1389 11:13
چی بنویسم آخه؟ نوشتن نداره. شرح این وقایع رو باید سپرد به باد. حک کردنشون گرهی از کار کسی باز نمیکنه.
-
صفر کیلومتر
شنبه 6 شهریورماه سال 1389 09:29
استاد ازم میپرسه: معمولن در کدام پایگاهی مقالهها رو سرچ میکنید؟ من: (تو دلم هر چی فک کردم دیدم من معمولن مقاله سرچ نمیکنم ولی همون تک و توکی هم که قدیم ها پی اش بودم توی گوگل سرچ میکردم! دیدم خیلی ضایعه بگم گوگل. حتمن منظورش چیزی فراتر و معتبر تر از گوگل بوده. آخه تو گوگل فیلم پورن هم سرچ میکنن. صرف مقاله نیست که....
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 3 شهریورماه سال 1389 12:57
منتظرم بیصبرانه... که یه راهی جلوی پام بذاری. نذاری هم انگار خیلی مهم نیست نه؟ هر دوش خیره بالاخره. یکیش خیر سخت. یکیش خیر آسون. حالا کدوم احمقی خیر سختو انتخاب میکنه؟ من اما مجبورم. امیدوارم اونقدرا که من فکر میکنم هم سخت نباشه... همیشه همینطور بودم. وقتی در انجام کاری تردید دارم به این فکر میکنم که انجام دادنش برام...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 30 مردادماه سال 1389 16:10
بدجور قاطی پاتی شدم. حس میکنم ته ته های انرژیمه واسه مقاومت کردن. هفته پیش خوب بود... سعی کردم به زور هم که شده واسه هر روزم یه برنامه ای بریزم که دوباره اسیر فکر و خیال و ... نشم. اما به محض اینکه برنامه ها ته میکشن خیالات مثل لشگری که دوباره قدرتشو بدست آورده بهم حمله میکنن. خدایا کمکم کن... نمیدونم چه طوری باید ازت...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 25 مردادماه سال 1389 11:54
تماشای یک کتاب فروشی معمولی رو به یک شیرینی فروشی معمولی ترجیح میدم و تماشای یک شیرینی فروشی خوب رو به یک کتاب فروشی خوب ترجیح میدم.
-
من هیچ...
شنبه 23 مردادماه سال 1389 15:59
عجب روز نحسی بود امروز... چه سخت بود تنهایی دنبال همه چیز دویدن. کاش پیشم بودی. میدونی؟ دچار حس حماقت شدم. انگار این بازی برای من دو سر باخته. دلمو خوش کرده بودم که مسیر سخت اما درستو انتخاب کرده ام. یه دلخوشی کاذب که رنگ و روش رفته و الان من موندم تنها گوشه زمین بازی خالی... دلم خیلی پره... تمام طول عمرم این حسو...
-
...
سهشنبه 19 مردادماه سال 1389 10:23
Nemate pojma koliko sam vam nedostajati. Vratiti se k meni...
-
:(
دوشنبه 18 مردادماه سال 1389 15:01
تا عطر تو پیچید چشمام جز تو نمیدید...
-
مردهای زندگی من
دوشنبه 18 مردادماه سال 1389 08:09
مردهای زندگی من دو دسته هستن و ازین دو دسته خارج نیستن. دسته اول اونایی که به دروغگویی شون ایمان دارم. دسته دوم اونایی که به دروغگویی من ایمان دارند.
-
...
شنبه 16 مردادماه سال 1389 09:07
به من چیزی بگو شاید هنوزم فرصتی باشه... هنوزم بین ما شاید یه حس تازه پیدا شه... یه راهی رو به من وا کن... تو این بیراهه ی بن بست.... یه کاری کن برای "ما" اگه مایی هنوزم هست...
-
مردن دوباره ی من وقتشه
چهارشنبه 13 مردادماه سال 1389 09:57
من مثل تولد فاجعه سردم... من مثل حادثه آرامش ندارم سرد و ساده و شکسته، آینه ی قدیمی ام من...
-
اصلن منو میبینی؟ اصلن حال و روزم برات مهمه؟
سهشنبه 12 مردادماه سال 1389 15:00
باورم نمیشه... دارم دیوونه میشم. خدایا یعنی واقعن کسی هست تو این دنیا که من براش اهمیت داشته باشم؟ خدایا من الان باید چیکار کنم؟ د بگو. تو که خدایی بگو... الان باید چه گلی به سرم بگیرم؟ منو گذاشتی لای منگنه از همه طرف فشار میدی... دارم له میشم. نخواستم. گذشتم از همه چیز... آخه این چه جهنمیه منو دچارش کردی؟ میخوای...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 11 مردادماه سال 1389 16:41
ich weiss es nist, wie ich dir sagen soll oder erwarten soll... verstehst du was ich fuehle? es tut weh... es tut noch weh.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 11 مردادماه سال 1389 12:30
یعنی دیگه خدا هم با من شوخیش گرفته و سر کارم می ذاره. بابا گناه دارم نکن با مرام!
-
؟
چهارشنبه 6 مردادماه سال 1389 11:46
به آدمهای خداپرست و خدا دوست دور و برم که نگاه میکنم چیزی نمیبینم جز یه سری آدم ناراحت و افسرده و مشوش که گوشه گیری، حتی اگر در ظاهر متوجهش نشی، سنتشونه و یه روزشون به شادی و آرامش نمی گذره. خدایا... من نمیدونم چرا. اما همه اینها میخوان به تو نزدیک بشن و تو رو داشته باشن. پس چرا دلشون آروم نیست؟ چرا دلشون رو آروم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 مردادماه سال 1389 11:39
حقیقتن حالم از شخصیت بهار، دختر کوچک فیلم چهل سالگی بهم خورد.
-
نقطه سر خط
دوشنبه 28 تیرماه سال 1389 15:35
فکر میکردم اگر پیش بیاد از خوشی فلان و بهمان می کنم. اون اتفاق افتاد. به شدت میلرزم. اشک همه صورتمو خیس می کنه. تمام بدنم یخ میکنه. هوشیاریمو از دست میدم. هیچ صدایی رو نمی شنوم. حتی اونقدر سنس ندارم که بدونم دوستی که دارم صداش می کنم الان کنارم نیست. اما بازم صداش میکنم. ۱۵ دقیقه بی وقفه میلرزم انگار سیم برق بهم وصل...
-
مهلت تولد دوباره نیست
دوشنبه 28 تیرماه سال 1389 11:17
وقتشه وقتشه رفتن وقتشه وقتشه از تو گذشتن وقتشه میمونم زیر هجوم سنگی آوار کینه واسه بازیچه نبودن آخرین بازی همینه وقتشه وقتشه رفتن وقتشه
-
پرت افتادهتر از هر کشتی شکستهیی
پنجشنبه 24 تیرماه سال 1389 17:22
تو برهوت گم شدم و پی مقصد می گردم. از فرت خستگی و تشنگی به زانو افتادم و به زحمت خودمو رو خاک میکشم و به جلو میرم. بارها شده که همه امیدمو از دست دادم و خودمو آخر خط دیدم. اما همون لحظه دستی دستهامو گرفته و به جلو کشوندتم و لبامو با آب خیس کرده تا از شدت تشنگیم کم بشه. بعد هم ناپدید شده و رفته. و این سیکل همینطور...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 17 تیرماه سال 1389 08:03
خیلی دعام کنید. لطفن........
-
دیگه بسمه
چهارشنبه 16 تیرماه سال 1389 13:53
چه زود باید بگذرم. امان از باید ها... چرا بایدهای من همیشه دل شکستهام را نشانه میروند؟ خسته شدم. خدایا خسته شدم. این هم گذشت. گذشت... اما فکری به حال قلب شکستهی من کن.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 14 تیرماه سال 1389 11:32
ممنون که هستی کنارم. ممنون که دستمو میگیری و هدایتم میکنی، تو این روزای پر اشتباه. بودنهاتو هیچ وقت فراموش نمیکنم.
-
خمیری
یکشنبه 13 تیرماه سال 1389 19:56
بعضی آدمها مث یه تیکه خمیر می مونن. دوست دارن تو دستشون بگیری و هر طوری که دلت خواست فرمشون بدی... این مدلین خمیری ها
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 13 تیرماه سال 1389 16:07
دلم گرفته عجیب و غریب... اونقدر غرق خودم و افکارم بودم که متوجه شدم تو جلسه جلو اون همه خارجی اشکام سرازیر شدن. یه سری حرفا رو نمیشه زد. حجم حرفهای نگفتنی دلم بدجور بزرگ شده. * آدم بتونه اشتباهات خودشو ببینه هم خوبه هم خیلی درد داره. من مشکل خودمو خوب میبینم. میدونم کجاها دارم بد میرم جلو. خیلی درد داره... خیلی......
-
چرا؟
شنبه 12 تیرماه سال 1389 14:08
چرا نمیتونم خودمو اصلاح کنم؟ چرا....................
-
آتیش میگیریم...
سهشنبه 8 تیرماه سال 1389 08:07
نشستم دارم گودرم رو می خونم. سه ساعته منتظرم عکس همونطور که تو پستش توضیح داده با تقی و نقی تو فلان میدون فلان کشور باز بشه... بعد خندم میگیره. حالا عکس فلانی با تقی و نقی به من چه؟ بی خیالش میشم. می رم سراغ یه لینک دیگه با نام عاشقانه های نمیدونم چیچی. کلیک میکنم و تا باز بشه هی دارم فک میکنم چی شده من این وبلاگ رو...