برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

من هیچ...

عجب روز نحسی بود امروز... چه سخت بود تنهایی دنبال همه چیز دویدن. کاش پیشم بودی. می‌دونی؟ دچار حس حماقت شدم. انگار این بازی برای من دو سر باخته. دلمو خوش کرده بودم که مسیر سخت اما درستو انتخاب کرده ام. یه دلخوشی کاذب که رنگ و روش رفته و الان من موندم تنها گوشه زمین بازی خالی...  

دلم خیلی پره... تمام طول عمرم این حسو نداشتم. خدایا حتمن دستمو گرفتی. اما دستای من اونقدر زخمی و دردناکن که گرفتنشون هم جز درد برام حاصلی نداره. داری سر به سرم میذاری؟ بازیت گرفته باهام؟ یا شایدم اذیتم میکنی... به جرم محکم ایستادن. من دیگه هیچ چیز ندارم که براش بجنگم. همه انگیزه هام از بین رفته. هی روزگار... هی روزگار...