-
مبهم؟
دوشنبه 8 مهرماه سال 1392 08:59
کجایی؟ نه تو جی میل پیدات میکنم و نه وبت دیگه موجوده!
-
هنوز ادامه دارد.
شنبه 6 مهرماه سال 1392 10:56
روزهای دلگیر ادامه دارن. پائیز قشنگ و دوست داشتنی من شروع شده و من حالم خوب نیست که بتونم اونجور که باید لذت ببرم ازش. قاطی قاطی ام و روزها رو میشمرم. چقدر بده. عمرت و جوونیت اینجوری بگذره و تو روزا که تموم میشن بگی خدایا شرکت که امروزم گذشت... همه چیزم بهم ریخته. کارم، درسم، زندگیم... افسرده شدم. گاهی فکر میکنم اینها...
-
می نَو
دوشنبه 1 مهرماه سال 1392 12:42
آی ام این دِ میدل آو اِ کرایسیس رایت نَو... هوپ تو گت اَوت آو ایت سون، سیکیور اند سیف...
-
دی....روز
پنجشنبه 28 شهریورماه سال 1392 21:05
بدترین روز عمرم بود. باورم نمیشه... از دیدن قیافه خودم تو اینه وحشت میکنم. ولی چه میشه کرد. حتمن خوب میشم باز. دوباره میخندم. آره.... با درد صبر کن که دوا میفرستمت...
-
دیوار؟
چهارشنبه 27 شهریورماه سال 1392 16:45
خوب به سلامتی انتظار منم تمام شد و با سر رفتم تو دیوار. فعلن از شدت ضربه گیج و گرمم. باز تلاشی دیگر و دیواری محکم تر... ولی من تلاشمو کردم. من همه تلاشمو کردم.
-
تغییر
سهشنبه 26 شهریورماه سال 1392 18:42
عجیب ترین روزهای عمرمو تا به حال دارم تجربه میکنم. دنبال تغییرم. تغییر زیاد... بنیادی. بعد هشت سال کار میخوام ازین حاشیه امن بزنم بیرون. میخام این پیله رو بشکافم و بیام بیرون. به این راحتیا که فکر میکردم نیست ولی. درد داره. خسته ام. گاهی کم میارم انرژی. ولی من تصمیممو گرفتم. این اتفاق باید بیفته. حتی شاید زودتر باید...
-
هورمونها
سهشنبه 26 شهریورماه سال 1392 13:22
-
بشمر
شنبه 23 شهریورماه سال 1392 11:48
خدایا حال من گفتم نمیشمرم و اینا... ولی شما بشمر واسه آدم لطفن. بشمر تمام انتظار. بشمر تا لحظه های خوب. تا شادی از ته دل. بشمر تا شکوفه امید... گل آرزو.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 17 شهریورماه سال 1392 10:30
یادمون نره... از هر دست که بدیم از همون دست خواهیم گرفت...
-
...
یکشنبه 17 شهریورماه سال 1392 08:58
میخواستم بشمرم. ولی نمیشمرم. فایده ای در شمردن نیست. تا ببینیم تو چی رقم زدی برای ما.
-
ها؟
پنجشنبه 14 شهریورماه سال 1392 22:15
خدایا میشه زودتر؟ میشه این هفته؟ ها؟ خواهش میکنم ازت...
-
برادر مهربونه...
سهشنبه 12 شهریورماه سال 1392 15:38
برادرم. خبر دارم از مهربونی و ساده دلیت. از عشقت و تلاشی که برای زندگیت میکنی. از پاکی و صفات... برادرم ایشالا دلت شاد باشه و مسیر زندگیت هموار. نبینم اون روزی رو که تو دلت غم نشسته باشه و مشکلی داشته باشی. برادرم تو لایق بهترین ها هستی... ایشالا ایام به کامت باشه و چراغ دلت همیشه روشن. ایشالا...
-
تی
چهارشنبه 6 شهریورماه سال 1392 17:01
-
خطر کردن
پنجشنبه 31 مردادماه سال 1392 19:28
آدم محافظه کاری بودم. خیلی وقت پیشها کسی به روم آورده بودم. باور نکرده بودم. تازه میفهمم چه خوب فهمیده بود. خطر کردن برام کار سختی بوده و هست. شکست خوردن منو میترسونه. اما چند وقتیه بی پروا شدم. خطر میکنم. عشق آدمو نترس میکنه. به آدم جسارتی میده که خودت تعجب میکنی. علاوه بر عشق فشارها و تنشهای زندگی هم آدمو جسور...
-
سه شنبه ها با موری
جمعه 25 مردادماه سال 1392 11:55
زندگی کشمکش اضداد، مجموعه ای از فراز و نشیب هاست. دلت میخواهد کاری کنی اما مجبوری کار دیگری انجام دهی. از چیزی ناراحتی اما میدانی که نباید باشی. چیزهایی را امر مسلم میپنداری در حالیکه میدانی هرگز نباید چیزی را امر مسلم فرض کنی. زندگی به یک مسابقه کشتی شباهت دارد. حالا چه کسی برنده میشود؟ عشق برنده میشود. برنده همیشه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 مردادماه سال 1392 10:02
آیا سرشار زندگی کرده ام؟
-
انگیزه
دوشنبه 21 مردادماه سال 1392 16:25
الان که نمیدونم برای چندمین بار در زندگیم دارم کاری رو انجام میدم که انگیزه زیادی برای انجامش دارم، تازه میفهمم چقدر کارای دیگه ی زندگیم برام بی اهمیت و بدون جذابیت بوده که به زور انجامشون میدادم و میدم. تازه میفهمم انگیزه ینی چی و چقدر میتونه کمک کنه به کیفیت انجام کار و موفقیت آدم.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 18 مردادماه سال 1392 15:01
انرژی ای که داره رفته رفته کم میشه. چشم اندازی که محو، امیدی که کمرنگ و خلاصه مهری که به خاطر بی تفاوتیهای تو داره از دست میره. قدر دونستن، محبت کردن و خلاصه همه تعاملات دنیایی دو طرفه س. هیچ چیز یکطرفه ای پایدار نمیمونه. یک سویه ها محکومند به مرگ. به حبس ابد...
-
...
چهارشنبه 16 مردادماه سال 1392 16:22
ینی یه جوری شده که اگه بخوام به استناد عقل و فکت و فیگرهای موجود تصمیم بگیرم باید بکلی بی خیال بشم و دست بردارم. ولی همه امیدمو بستم به تو و قدرتت که میتونه معجزه بکنه و منو تو این مسیر جلو ببره. خدایا همهی همهی امید و روشناییام تویی، این جاده تاریکه تاریکه... کمکم کن. چون اگه بهت باور نداشتم باید بی خیال بی خیال...
-
حال و روز روزهایم...
دوشنبه 14 مردادماه سال 1392 17:03
دارم به هر دری میزنم... به هر دری...
-
چه میشود مرا؟
جمعه 11 مردادماه سال 1392 21:49
هر چی جلوتر میرم مه جاده غلیطتر میشه. میترسم... همه شجاعتمو جمع میکنم و چند قدم میرم جلو ولی این مه لعنتی محو نمیشه که نمیشه. خدایا کارم شده فکر و خیال و گریه. و خبرها و اتفاقاتی که لااقل در زمان حال خوشحالم نمیکنه. امروزم که دیگه آخرش بوذ. داری آزمایشم میکنی خدا؟ این یه امتحانه؟ باید همینجوری کورمال کورمال برم جلو؟...
-
ثبت میکنیم...
چهارشنبه 9 مردادماه سال 1392 20:14
مینویسم که برای همیشه یادم بماند... که آهنگ امشبم چه بود.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 5 مردادماه سال 1392 15:19
اند ایت فیلز لایک آیو بین رسکیود آیو بین ست فری آیم هیپنوتایزد بای یور دستینی...
-
سرم گیج میره از گیجی
جمعه 4 مردادماه سال 1392 17:35
هر چی با قدرت و اراده بیشتری قدم برمیدارم،انگار زیر پام خالی تر میشه. حالا چیکار کنم؟ خدایا پشتمو خالی نکنی ها...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 1 مردادماه سال 1392 20:07
انگار دارم "آدم" کم میارم.
-
خلاء
سهشنبه 1 مردادماه سال 1392 20:05
یه وختایی هم هست، مث الان... دلت بی هیچ دلیلی که خودت بفهمی شور میزنه. تپش قلب میگیری. آروم و قرار نداری و اشکات بی اختیار صورتتو میشورن... بعد دلت میخاست کسی میبود که بهش میگفتی فلانی، یه حالیم. بیا بریم بیرون یه دوری بزنیم. حرف بزنیم. ولی هر چی فک میکنی همچین کسی نیست... ینی حتی یه نفرو نداری که راه و رسم دوستی بلد...
-
خاطره
جمعه 28 تیرماه سال 1392 21:14
با یه حس خوب نشسته بودم به کتاب خوندن. بشقاب میوه کنارم بود و دونه دونه گیلاسها رو میخوردم حین خوندن. انگشتم قرمز شده بود، میخواستم بزنم صفحه بعد اما سعی میکردم قرمزی گیلاسی دستم روی صفحه سفید کتاب ننشینه. بعد با خودم فکر کردم لحظه ی به این قشنگی ارزش حک شدن نداره؟ با انگشت قرمز صفحه رو ورق زدم...
-
هه هه
پنجشنبه 27 تیرماه سال 1392 18:13
هیچ وقت سعی نکنین حسودی یک زنو با یک اقدام نسنجیده تحریک کنین. تنها نتیجه ای که عایدتون میشه اینه که اون زن رو به عشق خودتون مطمئن تر میکنید...
-
دیروز...
دوشنبه 24 تیرماه سال 1392 12:19
عجب دیروزی بود... با اینکه نزدیک به یک هفته است با خودم قرار گذاشتم روی وسواس فکریم کار و کنترلش کنم، دیروز یهو همه چیز ریخت به هم. یک لحظه خودمو عاجز دیدم و افتادم توش... بدترین حس دنیا رو داشتم... بماند که خودمم نمیدونم چجوری تا آخر ساعت کاریم دووم آوردم. فقط میدونم تا چشم باز کنم خودمو توی امامزاده ای پیدا کردم که...
-
شاملو
سهشنبه 18 تیرماه سال 1392 16:22
توان صبر کردن برای رودررویی با آنچه باید روی دهد، برای مواجهه با آنچه روی میدهد... شکیبیدن، گشاده بودن، تحمل کردن، آزاده بودن!