عجب دیروزی بود... با اینکه نزدیک به یک هفته است با خودم قرار گذاشتم روی وسواس فکریم کار و کنترلش کنم، دیروز یهو همه چیز ریخت به هم. یک لحظه خودمو عاجز دیدم و افتادم توش... بدترین حس دنیا رو داشتم... بماند که خودمم نمیدونم چجوری تا آخر ساعت کاریم دووم آوردم. فقط میدونم تا چشم باز کنم خودمو توی امامزاده ای پیدا کردم که حداقل یک ساعت زمان میخواست رسیدن بهش.
قرآن خوندم. وضو گرفتم و ذکر گفتم. نماز خوندم. چقدر اون فضا بهم آرامش داد، اونقدر که گذر زمانو نفهمیدم. یک لحظه دیدم پیرزنی بالای سرم ایستاده و منو به خوندن نماز جماعت دعوت میکنه. چقدر چشمای عمیق و مهربونی داشت. گفت بیا با هم بریم نماز، اینجا نشین... خدای من چقدر زود افطار شده بود. و آقای مهربونی که توی مسجد امامزاده بهمون نون و پنیر افطاری داد. بعد نماز جماعت دوباره به امامزاده برگشتم و مجدد زیارت کردم و نون پنیرمو خوردم...
وقتی اومدم بیرون کوه آرامش بودم. سبک شده بودم. چقدر رویاهام زیبا بود تا رسیدن به خونه.
خدایا شکرت...
سلام .آدم در بحرانها و گرفتاریهاست که دوستان و دشمنان واقعی خود را می شناسد! سری به ما بزنید تا دلمون تابستانی تر بشود!
بله کارای معنوی واقعاً به آدم آرامش میدن
من هم تجربه کردم روزایی رو که واقعا حالم خوب نبوده ولی با معنویات بهبود پیدا کردم