نشستم جلو مونیتور و توی وبلاگها میچرخم. حال خوشی ندارم. درد امونمو بریده. فکرای منفی هم که دست بردار نیستن و هی رژه میرن. هی میون وبلاگها تاب میخوردم بلکه یکی یه چیزی نوشته باشه که من رو از این حال و هوا در بیاره. اما هیچی. نه کسی مهمونی رفته، نه مهمونی داده. نه کسی از عشقولانههاش نوشته نه کسی قراره عروسی کنه و نه هیچ هیچ هیچ...
خدایا... میدونم مشکل از خودمه. بارها و بارها بهم ثابت کردی که مشکل منم و طرز فکرم. خدایا این حس ها داره داغونم میکنه. تمام زندگیمو تحت شعاع قرار داده. خدایا میخوام درستش کنم. باید این کارو بکنم. بهم راهو نشون بده. خواهش میکنم.