دلم خیلی گرفت از یه سری صحبتها... از شدت فکر مشغولی یه ساعته که سرم عجیب درد میکنه.
بازم یه تجربه جدید و یه درس جدید تا یاد بگیرم هر حرفی رو نباید به زبون بیارم. همیشه سعی کردم تو موقعیتهای اینچنینی کنار دوستهام باشم و پشتشون... دلم میخواست اونها هم الان کنارم میبودند. تو این موقعیت به همفکری و همراهیشون نیاز داشتم... اما فکر نمیکردم که اینطوری راجبم فکر بشه. من هیچ وقت دلم نمیخواد رفتاری کنم که به واسطه رفتار من آدمهای دیگه متضرر بشن یا به نوعی براشون بد بشه. اگر کاری بده برای همه بده... هر چند که به نظر من بد نبوده و نیست.
معدم هم دوباره شروع کرد... معلوم نیست چه مرگم شده. خدایا خودت منو دور کن از کارهایی که انجام دادنش به صلاح نیست...
بدجور احساس تنهایی میکنم... ازون تیپ تنهایی که هیچ دوستش ندارم.