برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

یکی بود. یکی نبود. غیر از خودم تقصیر هیچ کسی نبود...

نمی‌دونم هر کسی چقدر استعداد اینو داره که اتفاقات زندگیشو بندازه گردن در و دیوار و تقدیر و سرنوشت و حکمت خدا و ...

برای من این قضیه مثل یه موج سیکل تناوبی داشته. خیلی کمتر آره و خیلی بیشترم نه. در اکثر مواقع خودمو مقصر میدونم. خودمو باعث و بانی خوب و بد زندگیم میدونم. دوستی دارم که هر وقت اتفاق ناخوشایندی واسش میفته خیلی ساده میگه طلسمم کردن! جادوم کردن! اما من اینطوری فکر نمیکنم. هر چی بوده خودم کردم. شاید مستقیمن نه. اما اگر بخوای زنجیرها رو به هم وصل کنی یکی ازین زنجیرها خود منم.  

برام مهم نیست که کسی چی راجع بهم فکر کنه. برام مهم نیست کسی بیاد اینجا رو بخونه چه قضاوتی بکنه. حس الانم اینه: دلم واسه خودم می‌سوزه. همیشه زودرنج و حساس بودم. چیزای خوب خیلی زیادی داشتم اما اونقدر واسم بدیهی شده حضورشون که معمولن حسی بهشون ندارم. خیلی وقتها حتی فکر میکنم اگر اینقدر به خودم زحمت نداده بودم شاید به نفعم بود.

دوران دبیرستانو توی یه مدرسه خوب و در واقع خاص گذروندم. هیچ وقت درس نمیخوندم. نمره‌هام افتضاح بود. حتی سر کلاس درس یک کلمه هم گوش نمی دادم. طوری وضع خراب شد که معاونمون مادرمو خواست و اولتیماتوم داد که اگر ترم بعد جبران نکنم ازون مدرسه باید خداحافظی کنم. چشمم ترسید. یه جورایی عذاب وجدان داشتم نسبت به خونوادم. همش حس میکردم این همه برام زحمت کشیدن من همچین مدرسه‌ای درس میخونم درست نیست ناراحتشون کنم. ترم بعد سعی کردم حواسمو بدم به درسهام. شاگر اول شدم. خنده دار بود. تمام نمره هام به جز درس پرورشی بیست شده بود. دو ترم گذشت و من کنکور دادم. یادمه سر جلسه کنکور خیلی بهم فشار اومد. سوالای ریاضی فوق العاده سخت بود. من تمام اون مدت به جای اینکه روی سوالها تمرکز کنم هول برم داشته بود که خونوادم این همه برام زحمت کشیدن و من نمیتونم جواب چارتا تست ریاضی رو بدم. به جای اینکه به آینده‌ام فکر کنم همش به ناراحتی خوانواده‌م فکر میکردم. 20 دقیقه چت کرده بودم. منگ منگ. انی وی هر طور بود گذشت و نتیجه کنکورم هم عالی شد. یه رشته خوب یه دانشگاه خوب... اونم گذشت... فوق خوندم. رفتم سر کار... یه جای خوب. همه چیز اوکی هست.

الان که به همه این سالها نگاه میکنم می‌بینم برای اینکه چیزایی داشته باشم که جامعه می‌پسنده خیلی چیزا رو از دست دادم. خیلی چیزا رو. خدایا شکرت. اما آیا trade off درستی کردم؟ من نمیدونم. من به این همه سالی که گذروندم و بیشتر از اینکه به خودم فکر کنم به بقیه فکر کردم، شک دارم. به این همه تلاش شک دارم. مقصرم خودم هستم. نباید میترسیدم. نباید به بقیه بیشتر از خودم اهمیت میدادم. نتیجه اش این شده که متنفرم از خودم به کسی اطلاعات بدم. متنفرم که خودمو به کسی معرفی کنم. دوست ندارم از خودم حرف بزنم. بقیه چه میدونن در ازای این چیزایی که به نظر به‌به و چه‌چه داره چه چیزایی رو از دست دادم. چه چیزایی رو کشتم... وجودمو، احساسمو جوونیمو دیوونگیهامو... همه رو کشتم. برای اینکه به این نقطه برسم. دیگران فرقی نکردن. همه خوشحالن و راضی. من الان که اون بالا و پایینها رو گذروندم و تموم کردم این خلا رو حس میکنم. خلا چیزایی که از دست دادم. خلا نداشته ها. من نداشتن این چیزا رو گردن کی میتونم بندازم؟ نبودن تمام چیزایی که الان به یه لحظه بودنشون نیاز دارم گردن کی میتونم بندازم؟ یادمه استادی داشتیم توی دانشگاه روز اول کلاسش گفت همه اینها میگذره. شماها آفریده نشدید که چارتا واحد پاس کنید... هدفتون باید برتر از این حرفها باشه... یادمه روز اولی که سر کار اومدم رئیسم بهم حرفایی زد که هیچ وقت فراموش نمیکنم. برعکس همه که به‌به و چه‌چه شون به راه بود اون سرزنشم کرد. سرزنشم کرد به خاطر کشتن و از دست دادن چیزایی که الان میدونم مهم ترن. من اون روز خندیدم. ته دلم به همشون خندیدم. به کوته فکریش. به طرز فکرش... اما الان میفهمم که رئیسم درست میگفت. استادم درست میگفت. من موندم و حسرت تمام اون چیزایی که ندارم... من موندم و حس تقصیر. من باید خودمو خیلی بیشتر از این حرفها دوس میداشتم. من مقصرم. اعترافش خیلی سخته. کاش میشد گردن کسی انداخت. کاش میشد بهش فکر نکرد. کاش امروز این جمله لعنتی از دهن تو در نیومده بود تا من به این تلخی اعتراف نکنم. بذارم داغش پس دلمو بسوزونه اما اعتراف نکنم. الان خالی خالیم... تسلیم. نول نول!

اگر نظردهی رو می‌بندم فقط واسه اینه که بگم مجبور نیستید دروی وریهای ناشی از بالا پایین افکار منو بخونید و بهش فکر کنید.