برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

مگه بهت نگفته بودم...

از صبح تا حالا صفحه وردم بدون اینکه حتی یک کلمه توش نوشته بشه بازه... تا من یه پست جدید بنویسم. اما موضوعی که دوست داشته باشم بنویسم یافت نمیشه. ممنون از من آزادم عزیز که منو به یه بازی دعوت کرد تا من این صفحه سپید ورد رو افتتاح کنم.

ده تا چیزی که دوستشون دارم؟

1.       غذاهای تند و پر ادویه

2.       مسافرت به جاهای دور

3.       عطرهای خودم

4.       کفشای خودم دوباره!

5.       تنبلی کردن

6.       صبحانه توی هتل!!!

7.       محسن چاووشی

8.       ترشی‌جات مختلف

9.       شیرینی‌جات مختلف

10.   خـــــــــامه!!! روی هر چیزی

ده تا چیزی که دوستشون ندارم؟

1.       مرغ و هر چی که از مرغ مشتق میشه!

2.       شماره خط جدیدم

3.       کله پاچه

4.       غذاهای ژاپنی و چینی

5.       سیم تلفنم که روی میز کارمه

6.       گرما

7.       کوه‌نوردی

8.        کردن اس ام اس‌های اَلَکی پَلَکی send to all

9.       رنگ زرد

10.   زانتیای یشمی!

در مورد بازی دوم هم 5 دقیقه اول اینترنتمو ابتدا ایمیل چک میکنم و سپس! گوگل ریدرمو باز میکنم و بعدش وبلاگمو چک میکنم.

برای من سکوت کنید...

سرم سنگینه... دیروز اندازه یه دنیا خوابیدم. تا ساعت دوازده ظهر. بیداربودنم فقط تا دو و نیم بعد از ظهر ممکن بود. دو و نیم تا 5 و نیم دوباره خواب بودم. ساعت یازده شبم دوباره خوابیدم تا 7 صبح. یه جور ضعف وجودمو گرفته. یه جور ناامیدی. شاید برای اولین بارها باشه که به ناامیدی اقرار میکنم. نه که فکر کنی این جمله رو تکرار میکنم نه! اما این بار ناامیدی چیره شده. هست. شاید به روم نیارم. شاید خودمو بزنم به اون راه اما...

هلوی نوبرونه خوردم امروز. طعمش به دل نشست. اولین هلو رو که خوردم ناخوداگاه دو قطره از آبش ریخت روی میز. حس اینکه با دستمال کاغذی تمیزش کنم رو نداشتم. هلوی دوم گفتم حواسمو جمع میکنم... اما باز هم... هلوی سومو که خوردم سکسکه‌ام گرفت. ربطشو خودمم نمیدونم.

یکی توی وبش نوشته بود خوشحالی خوشحالی میاره و ناراحتی ناراحتی میاره. من غم دارم یعنی غم بازم در راهه؟ خیلی قانون ناجوانمردانه‌ای به نظر میاد.

گاهی وقتها دلم واسه مامان بابا میسوزه. حس میکنم تحمل کردن یه آدمی مثل من خیلی سخته... خیلی صبورن که منو تحمل میکنن. خیلی کم طاقت شدم. خیلی دل نازک شدم. اونها که تقصیری ندارن.

گاهی وقتها به مامان بابام حسودیم میشه. نزدیک به سی ساله که با همن. سخت و آسون. تلخ و شیرین همشو کنار هم بودن. اما هنوز همونطوری عاشق همن. چیزی کم نشده. چیزی عادی نشده. کیفیتی که من توی زندگی امروزی‌ها نمیبینم. منم امروزیم. گاهی میترسم منم دچر روزمرگی همین امروزی‌ها بشم توی زندگی مشترک. اما از طرفی منم بچه همون پدر مادرم... از کجا معلوم مثل اونها نشم؟ ژنتیک مقدمه یا چیرگی دوره و زمونه؟!

من خسته‌ام. انگار دوستم نداشته باشی... همون حسو دارم. انگار بخوای یه چیزیو بهم ثابت کنی و من نفهمم... همون حسو دارم. کاش لااقل میگفتی کجای کارم ایراد داره که اینطوری میخورم به دیوار...

خدایا... ذخیره انرژی مثبتم ته کشیده. وای که چقدر سرم درد میکنه...

ای کاش

کاشکی یه چراغ جادو داشتم... کاشکی...

به تو چون سجده میکنم...

چند هفته پیشا چند روزی با جماعت هندی جلسه داشتیم. آخرین روز جلسه مورد لطف اوشونا قرار گفتیم و به ما نفری یک بسته سه تایی چای هندی هدیه دادن. نوع و جنس چای کاملن متفاوت از چای ایرونی بود. روش هم نوشته بود که این نوع چای خیلی کمیابه و توی دامنه فلان کوه هند فقط یافت میشه! خلاصه... چایی رو بردم خونه و مامان جون هم یه نگاهی بهش انداخت و اوشونم تائید کردن که نوع چای براشون شناخته شده نیست. این رو داشته باشید!

دو روز بعد یه قرار خواستگاری داشتیم و چون روز کاری بود من سر کار بودم و بعد خونه رفتم و فاصله زمانی هم طوری بود که فقط فرصت لباس عوض کردن داشتم تا آمدن مهمونها. با سرعت حاضر شدم و به علت ذیغ وقت به چیزای حاشیه ای توجهی نکردم. مهمونها اومدن و خلاصه سلام و علیکی و حال و احوالی... مامان جون طبق معمول رفتن چایی بیارن. منم پیش مهمونها نشسته بودم و هر از چندگاهی یه کلام مختصری رد و بدل میشد. یک کم گذشت دیدم از مامان جون خبری نیست. کم کم فضای اونجا هم داشت سنگین میشد آخه من حرف خاصی نداشتم که بزنم. دیدم نه خیر... مامان جان نمیخوان بیان! دیدم ناجوره پا شدم برم توی آشپزخونه ببینم چه خبره همون موقع مامان از آشپزخونه اومدن بیرون با سینی چای! فقط میخوام بگم نوع و رنگ چایی اونقدر تابلووووو بود که من در اولین نگاه توجهم به فنجونها جلب شد و اصلن فراموش کردم بپرسم دلیل تاخیرو! مامانم در حالی که کاملن ریلکس بودن و لبخندی برلب داشتن فقط به این جمله اکتفا کردن که نمیدونم چرا این رنگی شده!!!! چایی کذایی رنگی زردی داشت که نمیتونید تصور کنید. دقیقن زرد قناری. زردددددددددددددددددددد! دیگه تعریف نمیکنم که مهمونها چه طوری به چایی نگاه میکردن!!

بعد رفتن مهمونا با دهان باز پرسیدم که اون معجونی که آوردی چی بود؟!!!!! مامان جونم گفتن همون چایی هندی کمیاب دامنه های کوه چی چیک رو دم کردم و آوردم! گفتم آخه مادر من اونها که نمیفهمن این چایی چی بوده! فکر میکنن لابد دستشون انداختیم. آدم که برای بار اول یه چایی عجیب غریب و برای مهمون دم نمیکنه که! لااقل قبلش خودت دم میکردی امتحانش میکردی بعد تصمیم میگرفتی بیاری واسه مهمون! خلاصه گفتگوهای بعدیمون به خنده برگزار شد و خاطره ای شد برام تا هیچ وقت قیافه مهمونای اون شبو فراموش نکنم با اون چایی خواستگاری!

PS: خواهرم ازم سوال میکنه یه واژه بگو به جای ابهت بتونم ازش استفاده کنم توی متنم. جواب میدم... سبیل!!!