برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

...

نشستم و فکر و ذهنمو رها کردم... دوست دارم ببینم تا کجاها میره... به کجاها سرک میکشه

دلم میخواست پزشک میشدم. اون موقعها هیچ وقت این علاقه رو در خودم نمیدیدم. اما الان... یکی از افسوسهام اینه که چرا پزشک نشدم. دلم میخواست پزشک باشم.

دلم میخواست قدم کوتاهتر بود. دلم میخواست وقتی میرم قائم یا تیراژه از کنار مغازه های کفش فروشی اونقدر تند و سرسری نگذرم و بتونم با لذت هرچه تمامتر کفشهای پاشنه داری رو که اندازه پاشنشون آدم رو به آسمونها میبره پرو کنم، بپوشم و تو مهمونیها همش به این فکر نکنم که اگر فلان کفشو بپوشم از 90 و چند درصد آدمهای توی مهمونی بلندتر میشم.  

دلم میخواست کدبانو میشدم... یه خانوم کدبانو که آشپزیش عالیه و همه از دستپختش تعریف میکنن. دلم میخواست یه خونواده داشتم یه خونه کوچیک و قشنگ. دلم میخواست میفتادم به جون خونمو میسابیدمش.

دلم میخواست میرقصیدم. دلم میخواست رقص رو حرفه ای یاد میگرفتم. میرفتم توی گروههای رقص درست حسابی و پشت خواننده ها میرقصیدم! دلم میخواست خودم انتخاب میکردم برای کی برقصم. دلم میخواست برقصم تا آخر دنیا...

دلم میخواست لاغر تر از این بودم. دلم میخواست اونقدرررر لاغر بودم که کسی جرات نمی کرد بهم دست بزنه مبادا بشکنه استخونهام!

دلم میخواست یه روز جای این دخترکهایی که توی خیابون میبینم و همیشه توی ذهنم جای سوال دارن زندگی میکردم. دلم میخواست بچشم طعم زندگیشونو. دلم میخواست بی خیال بودم و هیچ چیز جز رنگ موهام و لنز چشمام و مدل لباسهام برام مهم نبود. دلم میخواست یه بانک پول میداشتم و خرجش میکردم تا آخر دنیا.

دلم میخواست هیچ چیز به هیچ جام نبود.

دلم میخواست میرفتم اون ور دنیا... تنهای تنها. دلم میخواست واسه خـــــودم زندگی میکردم تا آخر دنیا.

دلم میخواست دختر یه خونواده مذهبی باشم که هر روز توش مولودی یا روضه؟ برگزار میشه. دلم میخواست بوی غذای نذری هر روز خونمون رو پر کنه. دلم میخواست یه روز زن همسایه منو واسه پسرش میپسندید و به همین راحتـــــی زنش میشدم!

دلم میخواست طعم مستی شراب رو میچشیدم. گو اینکه همه اعتقاد دارن نخورده همونطور مستم... اما دوست داشتم یه بار طعم مستی با شرابو هم میچشیدم.

دلم میخواست برم کنسرت جنیفر لوپز!

دلم میخواست تا آخر دنیا با هم تانگو میرقصیدیم...

اما واقعیت اینه که تو با یکی و منم با یکی دیگه میرقصم.

واقعیت اینه که فرصتشو ندارم برنامه ریزی کنم پاشم برم اون ور دنیا یه کنسرت و بعدشم هیچی...

واقعیت اینه که متنفرم از مشروب.

واقعیت اینه که روح من تحمل اینطور زندگی کردنو نداره.

واقعیت اینه که سرشت هیچ آدمی به تنهایی خو نداره.

واقعیت اینه که من خیلی حواسم به همه چیز و همه کس هست.

واقعیت اینه که من خودمو همینطوری ساده دوست دارم.

واقعیت اینه که هیکلمو همینطوری دوست دارم.

واقعیت اینه که حق هرگونه بهره برداری از جسم و روحم انحصارن مال یه نفره.

واقعیت اینه که منم خیلی ساده درگیر روزمرگیهام میشم و زود اون هیجانشو از دست میده واسم.

واقعیت اینه که همیشه خدا رو به خاطر قد بلندم شکر گفتم.

واقعیت اینه که هر چی دارم رو از تحصیلات خوبم و ... کم هم ندارم.

واقعیت اینه که... خدایا ازم ناراحتی؟ منو ببخش. من هیچ توجیهی واسه کاری که کردم ندارم.

واقعیت اینه که واقعیت و حقیقت همیشه یکی نیستند. عشق میتونه واقعیت باشه خوشبختی اما شاید... یک حقیقت!

PS: الهی که خوشبخت بشین. امیدوارم که دوستش داشته باشی.

PSS: چقدر تلخم... یا رب مددی

نظرات 9 + ارسال نظر
بهاره پنج‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 10:51 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

سلام
ایده نازنیم همه ما دلمون میخواست خیلی کارها بکنیم که یا نشد یا شد و نتونستیم به اتمام برسونیمشون.
من عاشق نقاشیم... همیشه دلم میخواست می تونستم یادش بگیرم ولی هیچ وقت فرصتش نشد... دوران کوکی که مصادف شد با جنگ و بمبارون... نوجونی به جبران مافات زمون جنگ طی شد... دوره جونی هم کار و درس با هم مجالی برام نذاشتن که کمی به خودم و علائقم بپردازم... از سال چهارم دبیرستان به بعد (پارازیت... من نظام قدیم درس خوندم) عاشق تنبور و دف و مولا شدم... ولی تا بدین لحظه نه تونستم زدن دف و تنبور و یاد بگیرم و نه تونستم برای جلب نظر و محبت مولا هیچ غلطی بکنم... از همون زمون کودکی عاشق تدریس بودم و استثنا به این یکی رسیدم... ۵ سال تو یکی از آموزشگاههای معروف زبان درس دادم ولی همون وروجکهایی که براشون اونهمه زحمت کشیدم و دل سوزوندم به همراه حقوق بخور و نمیر معلمی منو به غلط کردن انداختن و مجبورم کردم تغییر رویه بدم و کارم و عوض کنم... ولی راستش حالا که نگاه می کنم میبینم واقعا هم عدو شود سبب خیر گر خدا خواهد... با اینکه دلم برا تدریس و شاگردام پر میزنه ولی دیگه حاضر نیستم برگردم به اون شغل چون رفاهی که الان دارم عمرا با سی سال سابقه تدریس نمیتونستم به دست بیارم ... هیچ وقت نقاش خوبی نشدم ... ولی شانسم و تو ترجمه و نوشتن امتحان کردم... نتیجه اش برای خودم قابل قبول و راضی کننده ست... هنوز نمیتونم دف و تنبور بزنم ولی صدای خوبی دارم و بجاش می تونم ترانه های دلنشینی بخونم... منم همیشه دوست داشتم لاغر بشم گویی که هنوزم نشدم و همینجور گرد و قلنبه باقی موندم ولی خودم و خیلی دوست دارم و نمیذارم احدی نگه چپ بهم بندازه...
خیلی جالبه... الان دارم کتاب امن، ایمن، آبی رو میخونم از شهره قوی روح... شخصیت داستان هم درست داره حرفای ما رو میزنه... اگه تونستی حتما بخونش خیلی آرامش بخش و زیباست...مال انتشارات البرز هم هست:)
برای تمام واقعیتهایی که نامبردی خوشحالم:)
از خودت مواظبت باش دوستم:*
در پناه حق باشی.
پ.ن. ۱. میگن یه روز ۲ تا پلیس داشتند از خیابونی رد می شدن که یهو یه مرده می پره وسط و دست پلیسها رو میگیره و میگیره : دارید منو کجا میبرید؟ :) حالا حکایت منه با اون سوال من چندمیم:دی بنده در همینجا رسما اعلام میدارم که اون سوال و پس جرفتم و اصلا من خودش و با تو چی کار داری؟ شوخلوخ چردم باهبا (چشمولک) ایشالا که خوشبخت خوشبخت بشی دوست جونم:-*
پ.ن.۲. اااااااااااااااااه ! چقدر حرف زدم!

من نقاشی دوست ندارم. خوشبختانه جنگو هم اصلن ندیدم. البته سنم به جنگ و اینا میرسید ولی جایی که ما بودیم اصولن خبری نبود. هیچ! واسه همین اضطرابهای ینطوری نداشتم. اما منم به دلایلی دوران کودکی خوبی نداشتم. خاطراتش اصلن خوب نیست. یعنی درواقع یک سال کودکیم اونقدر برام سخت گذشت که تمام سالهای دیگه رو تحت شعاع قرار داده و الان دوران کودکی واسه من فقط یادآور همون گرفتاریهای یک ساله نه چیز دیگه! دلیلشم این بودکه خیلی میفهمیدم. خیلی زیاد... حالا شاید بعدنها برات تعریف کردم.
شاید نتونستم منظرومو واضح بگم... نمیخواستم بگم خیلی کار نکرده دارم. نه اصلن. مساله اینجاست که باید برسی به اون نقطه ای که میخوای یه کاریو انجام بدی. من نمیرسم. دلیلشم تفاوت هست. همون چیزی که (من ازادم) عزیز بهش اشاره کرد. تفاوت. نمیدونم... امیدوارم که هیچ وقت پشیمون نشم از کاری که کردم و حصرت نخورم به کارهایی که نکردم.
اون کتابو حتمن میخرم ببینم چیه جریانش.
نههههههههههههههههههههههه.... بهارههههههههههه خواهش میکنم که (اون سوال) رو پس نگیر. اگر تو هم نخوای توی اون! لیست باشی من دیگه هیچ کیو توی اون لیست ندارم!!!! تو اخرین امید منی! پس بمون!!!!!! :دی

مونارک جمعه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 12:59 ق.ظ http://moonark.blogsky.com

خوب حداقلش اینه که فهمیدم اینجور صحبتها و بالا پایین کردن های وجود مختص من نیست...
راستش احساس می کنم همگی جمعیتی از آدمهای منحصر به فرد و در عین حال ۱ شکل هستیم!
سلام وممنون

علی شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 08:41 ق.ظ http://alishokri.blogsky.com

این حرفها رو آدم زنده نمیزنه.منمک خیلی چیزایی رو دوست دارم که بهشون نرسیدم اما یادمون باشه هنوز بهشون نرسیدیم نه به طور کامل.وقت هست و ما هنوز نفس میکشیم.هنوز فرصت داریم برای بهتر شدن و باید بهتر بشیم که ذات هممون همینطوره.وضعیت فرق کرده سن بالا رفته اما علایق همونطوری باقی مونده شاید باید علایقمون رو هم بالاتر ببریم و شاید هم نه! اما در هر صورت باید تلاش کرد تا رسید به اونچه که آدم می خواد....
اگر زندگی رو هم ساده بگیریم خوشبخت خواهیم شد.حتی شما دوست عزیز!!!!!!

نه... منظورم این نبود. من خوب نگفتم شاید... مساله تفاوتهاست. مساله پارادوکسهاست.

من آزادم شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 08:56 ق.ظ http://www.man-azadam.blogfa.com

وای چقدر احساسات متفاوت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ایده جونم خیلی خوشحال شدم از اینکه نبود من واست مهم بوده و مرسی از اینکه به من سر می زنی

[ بدون نام ] شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 12:00 ب.ظ

سلام ایده جان
اول از همه مرسی برای اینکه برام نظرت رو نوشتی. خیلی خوب و قشنگ و راحت و صمیمی می نویسی. خوشحالم که دوست خوبی مثل تو پیدا کردم. خیلی خوبه که میتونی آرزوهات رو با واقعیات به زبون بیاری (یعنی بنویسی) و اونها رو باهم مقایسه کنی. همینم قشنگه.
موفق باشی

سلام دوست عزیز. فقط ای کاش میدونستم اسمتون چیه؟

فروغ شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 03:01 ب.ظ

سلام ایده جان
دارم فکر می کنم ............. هیچی
دنیای متفاوت ادم ها است که دنیا را زیبا کرده.
بازم هیچی.......................

سلام. خوبی؟ مدتیه به فکرتم. گفتم شاید بهتر باشه خیلی مزاحمت نشم. شاید اونجا باید یه وب دونفره باشه واسه شما.
به نظر من تفاوت میون ادمها خیلی قشنگه. من به تفاوت بیشتر از تفاهم اعتقاد دارم.

صبا دوشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 12:13 ب.ظ http://www.hichkare.wordpress.com

خوشحالم که از زندگیت راضی هستی

دزی دوشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 02:29 ب.ظ

وااااااااای عزیزم موقعی که داشتک این پست رو می خوندم نمی دونم چرا ولی همینطوری تو چشمام پر از اشک شد
الهی که همیشه خوشبخت باشی عزیزم
این پست منو خیلی متاثر کرد
چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

شاذه سه‌شنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 06:28 ب.ظ http://shazze.blogsky.com

سلام ایده جان
چقدر این پست رو قشنگ نوشتی.
درسته هممون آرزوهای رنگارنگی داریم. ولی درست که فکر می کنیم می بینم همونی شدیم که همیشه می خواستیم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد