به این فکر میکنم که چرا نتونست ارزیابی درستی از من داشته باشه؟
و اینکه چرا نمیتونم خودمو عوض کنم؟
و اینکه چرا از من دلیل نرفتنم رو پرسید؟ به همین سادگی؟
و اینکه من تو زندگیم چه کار کردم که باهام اینطوری رفتار میشه؟
و به این فکر می کنم که "چه کار کردمهای من" ربطی نداره به اینکه چه به سرم میاد...
و به اینکه شایدم ربط داره...
و به اینکه چرا حضرت علی گفتن "کسی که عقلش بر احساسش غلبه کند قویترین انسان روی زمین است".
و به این فکر میکنم که دروغ گفتن که این جمله مال ایشونه.
و اینکه عجب جملهی بیمعنیه به زعم من.
و به این فکر میکنم که چرا همیشه باید قرص بخورم؟
و به اینکه چرا قرصهایی که تا الان خوردم باعث شده مجبور شم قرصهای جدیدی بخورم.
و به اینکه آفتاب آمد دلیل آفتاب.
و به اینکه سخت میگیرد جهان بر مردمان سخت کوش...
و به این فکر میکنم که هر که دلآرام دید از دلش آرام رفت، چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت، یاد تو میرفت و ما عاشق و بیدل بدیم، پرده برانداختی کار به اتمام رفت...
و به اینکه کاش اون دختر مشکلی نداشته باشه و نتیجه آزمایشش منفی باشه.
و به اینکه کاش پول مداوای اون خانوم جور بشه.
و به اینکه من خودمو معطلت کردم یعنی؟
و به اینکه دارم خودمو میزنم به اون راه؟
و به اینکه کی ماشینم میرسه؟
و اینکه چهطوری فردا و پس فردا رو دوباره مرخصی بگیرم؟
و اینکه اون آقا چقدر بیخیاله و مسبب همه این علافیها، بیخیالیِ اونه.
و اینکه اون پستههایی که واسم آوردی خیلی خوشمزه بود و مامانم همش میگه کاش بیشتر آورده بودی...
و اینکه کاش اشتباه نکرده باشم. و اینکه کاش اشتباه نکنم...
و به اینکه بازم دارم خود همیشگیمو تکرار میکنم...
و اینکه چهطوری باید مثل یه دختر 18 ساله زندگی کنم؟ و چهطوری عین خیالمم نباشه هیچ چیز... و اینکه اولش چقدر جذاب بود این پیشنهاد. و اینکه چقدر جالب بود واسم که به خوب و بد چیزی فکر نکنم... و اینکه الان میبینم که چقدر سخته... و نتونستم.
و به این فکر می کنم که مریم درست میگه... و من باز موندم میون کارزار. برای چهارمین بار. تکرار زشت و کریه و نفرتانگیز یه داستان که به قد و قوارهی زندگی من دوختنش.
و اینکه مگه من چهکار کردم با کسی؟ که تهش عقوبتم این میشه؟
و اینکه "چه کار کردمهای من" ربطی نداره به اینکه چی سرم میاد... یا شایدم داره.
و اینکه باز دلم میخواد تنها باشم، و (صادقانه) حس میکنم نیازی به داشتن یه دوست ندارم. و اینکه بهتره اداشو در نیارم. هر چیز خوبی رو به واسه خوب بودنش نباید در اختیار گرفت... گیرم من تو دریایی از عسل غوطه ور بشم؟
و به اینکه یه جایی توی دنیای به این بزرگی، یکی هست که یه روزی با خودش گفته کاش چشمامو ببندم و دیگه بازشون نکنم...
و به اینکه من اون آدمو نکوهش کردم...