برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

اس ایست بیتررر آلس نیشتس

امروز آخرین جلسه کلاس زبانم بود. استاد نمره هامونو داد و  تمام! خیلی دلم گرفته. کلاس خیلی خوبی بود. خیلی جمع خوبی بودیم. بعد از مدتها از بودن توی یک گروه لذت می بردم. حیف که زود تموم شد... به زور از هم جدا شدیم. ترم بعد هم که هیچ کدوم با هم نمیفتیم.

توی کلاسمون یه پسر بود، کاملن فشن و امروزی. موهای رنگ شده، لباسهای عجیب و غریب، با گوشواره! خلاصه عجیب بود دیگه. دروغ چرا، روز اول که اومد سر کلاس اصلن خوشم نیومد ازش. الان که کلاس تمام شده اصلن اون دید اولیه رو ندارم، تو این مدت مصاحبت باهاش خیلی هم خوب بود. آدمها رو واقعن نباید از روی ظاهرشون مورد قضاوت قرار داد...

دلم گرفته... دوست نداشتم از هیچ کدومشون جدا بشم...

*

خیلی خرافاتی نیستم. اما گاهی وقتها فکر میکنم یه جادوگر طلسمم کرده. یک بابایی میگفت از روی زندگیت میشه یه فیلم پلیسی مهیج ساخت.

*

بشمر، 1...2...3...4...5...6... یه کودک توی آفریقا مرد.

دوباره بشمر، 1...2...3.................. L

*

گاهی وقتها آدم بر سر یه دوراهی قرار میگیره. مثل الان من. گیجم و هنوز به نتیجه ای نرسیدم. تجربه  من که اینو میگه: وقتی سر یه دوراهی باشم، وارد هیچ راهی نمیشم.

*

آدمهای خطرناک همیشه ایدئولوژی های محکمی دارند. البته این یه گزاره یک طرفه است.

*

Was soll ich tun? Ich muss wissen, Glauben brauche ich nicht. Ich habe vor, etwas zu tun. Oder?

Melde dich. Du f… m…

نظرات 26 + ارسال نظر
بلوط یکشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 05:25 ب.ظ

اگه دشمن داری بعیدم نیست طلسم باشه...
ولی فکرشو نکن... چون اونوقت مجبوری دنبال دشمنت بگردی و باز خودش هزار جور غصه و ناراحتی داره. فقط دعا کن اگه واقعا کسی اینقدر باهات بده خودش به بدتر از این دچار بشه. و نتیجه ی این کارشو ببینه

بهاره یکشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 10:58 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com/

سلام ایده جونم
خوفی؟
همیشه آخرین روز کلاسا... آدم دلش برای همه چیز اون کلاس تنگ میشه... برای همکلاسیا... درسا... معلم و حتی در و دیوارای کلاسم دلش تنگ میشه... فقط من نمیدونم چرا اون ترم و دوره ای که آدم خیلی دوسش داره و ازش لذت میبره... به سرعت میگذره و تموم میشه
این موضوعی که تو ازش گفتی ربطی به خرافات نداره... حرفی که من الان میخوام بهت بزنم آخر خرافاته ولی خوب جواب میده... من خودم آدمی هستم که هیچ چیز خاصی ندارم که کسی بخواد بهش حسادت بکنه ولی نمیدونم چرا اینقدر مورد حسدم... گاهی اوقات که اختیار بعضی از کارا از دستم در میره به خوبی وجود نیرو و انرژی منفی رو دور و برم حس میکنم... قدیمیا تو اینجور وقتا یک فروند تخم مرغ گنده و خشگل و بر میداشتن... یه سکه میذاشتند زیرش و یکی روش بعد با زغال اسم همه ی ادمایی رو که میشناختند و یا تازگی دیده بوند میگفتن و با زغال یه نیم دایره رو تخم مرغ میکشدند... بعد به اسم اون نفری که چشمشون کرده که میرسیدند تخم مرغه میترکید... من این کار رو بلد نیستم فقط هر وقت که گیر میکنم اساسی... یه تخم مرغ و برمیدارم و به نیت دور کردن چشم بد میشکونمش... عجیبه که همیشه چند دقیقه بعد از شکستن تخم مرغ مشکلم حل میشه... حال کردی که چقدر خرافاتیم... ولی از من میشنوی تو هم یه بار این کاررو بکن... اگه جواب داد که داد اگه نداد تو فقط یه تخم مرغ و هدر دادی ...همین
از خودت مواظبت باش دوست جون:-*
پ.ن. باز تو آلمان نوشتی که من نفهمم؟هاین؟

علی دوشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 01:33 ق.ظ http://siakia99.blogfa.com

خب پس تجربه خیلی خیلی خوبی بوده با این اوصاف...

آتنا پنج‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:12 ق.ظ

این حس ِ دل گرفتن بابت تمام شدن در حضور در کلاس رو توی کلاس ِ فرانسه داشتم..گریم گرفته بود.....



بارها به این نتیجه رسیدم از ظاهر نمیشه قضاوت کرد...اصلنم نمیشه..
یکی از همین پسرهای شکلی هم کلاسیم بود ...

فکر کن همیشه نمازشو توی مسجد اول وقت میخوند!!! به تیپش عمرا بخوره! توی قرعه کشی حج دانشجویی هم اسم اون در اومد!

زندگی من هم همینطوره! در حد کبری 11 !

آقا ! این جانب از زبان ِ آلمانی در حد گوسفند های آلمان هم سر در نمی آورم!

نمیشمرم...

مهرناز جمعه 27 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:37 ق.ظ http://beautifulsmile.blogsky.com

واقعا جدا شدن از همچین کلاسهایی دردناکه
با تک تک سلولهای بدنم می فهممت.
و
این جمله آخر یعنی چه؟

آتنا جمعه 27 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 09:01 ب.ظ

کجایی گلم ؟ نیستی ؟
البته فکر کنم هستی حس ِ تایید کامنت نداری!
منم بعضی اوقات دچار‌ِ چنین حسی میشم.
خوبی ؟
اینم جهت ِ ارتقا روحیه شما :



شادزی یا حق

فریده دوشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 10:53 ق.ظ http://bandarlengeh.blogsky.com

همیشه دل کندن از جاهای خوب سخته و خیلی زود تموم میشه
ولی هر جا هستی موفق باشی

آسمون(مشی) چهارشنبه 1 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 10:58 ق.ظ http://mashi.blogsky.com

ای که من قربون این ایدی نیشتز بشم!
بابا Du muss einbischen an deine Futur denken!
Du muss fur etwas programmieren.Zum Beispiel : Du kanst tanzen treiben !Das mcht dich viel Spass !!!
ای جون که بیتر نیشتز!!!

inموریx پنج‌شنبه 2 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 01:45 ب.ظ http://inmorix.persianblog.ir

سلام...چطوری مهندس؟؟؟من برگشتم .....این شام چی شد....حداقل خشکه حسابش کنWas soll ich tun....بابا آلمانیییییییییییی....یادش بخیر که بچه بودیم میرفتیم کلاس آلمانی ذوق مرگ میشدیم

کاتب جمعه 3 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 12:48 ق.ظ http://the-letters.blogfa.com

این جمله رو مسئول ِ آموزش وقتی داشتم واسه خودم یه گوشه کز کرده بودم و قران میخوندم بی مقدمه بهم گفت :

میدونی توکل یعنی چی ؟ میدونی مادر آدم ناراحتیشو و خستگیشو نمیتونه ببینه حالا خدا که هزار بار از مادر مهربون تره میتونه ببینه ؟
و بعدشم از گرفتن ِ حاجتی که خیلی بعید بود برام گفت..
اون گفت و من ته ته ِ قلبم اشک میریختم..اون می گفت و من داشتم از بغض خفه میشدم.

نبینمت ناراحت ...
شادزی دوستم...میشود به خدا شاد زیست .تا کور شود چشم ِ این همه نگرانی و هراس.
یا حق

آتنا پنج‌شنبه 9 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 04:21 ب.ظ

ای بابا ..............

آتنا شنبه 11 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 07:14 ب.ظ

شاید با تجربه ای متفاوت ولی می فهمم چی میگی....می فهممم
اصلنم چرت و پرت نمیگی ...


* فکر کن پست ِ به این بلند بالایی بنویسی بعد کامنت دونیشو ببندی! خوب ظلمه دیگه !
من خوب حس ِ نظر دادن دارم !!!

فقط واسه یکیشون کامنت دارم
در مورد حدیث حضرت علی کاش عربیشو میذاشتی

معمولا لغات ِ احساس و عقل و این دسته ها رو به عربی اشتباه معنی میکنند به فارسی...

ولی خوب من هر جا احساسی صرف عمل کردم با مخ رفتم به دیوار..
اوه اوه اوه چرا چپ چپ نیگا میکنی خوب ؟
باشه دیگه در مورد بقیه مسائل خویشتن داری کرده کامنت از خودم ول نمیکنم...

خوب خدا رو شکر که چرت و پرت به نظر نیومد... خوچحالیم ازین حیث.
*
اگر آدم عقلی صرف عمل کنه چی؟ اون‌طوری همه چیز خیلی دلچسبه؟
*
قربون شوما... ما همیشه از نظراتتون مشعووووووف میشویم!

بهاره یکشنبه 12 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 01:11 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

منم به این فکر میکنم که بهتره طبق روال این احوال فقط سکوت کنم و کنارت بشینم و حواسم بهت بشه... هرچند که تو نخواهی این نشستن را

مرسی دوست مهربونم... :)

آتنا پنج‌شنبه 16 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 11:34 ب.ظ

با عقل ِ صرفم زندگی بسی سرد و بیروح می نماید!
هر دو باهم جالب تره!

اوهوم. قبول دارم :)

آسمون(مشی) سه‌شنبه 21 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 10:54 ق.ظ http://mashi.blogsky.com

ایدی!! من از پست آخرت فهمیدم که باید این دفه کلاس رو رعایت کنم و دیگه جیک نزنم!

الهی... آخه چرا خانوم؟

آتنا سه‌شنبه 21 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 04:17 ب.ظ

نامرد!
چرا همه کامنت دونی هاتو می بندی!

خوب من میخوام از خودم نظر بتراوشم!!!

نمیدونم... حس می کنم اینطوری بهتره

بلوط چهارشنبه 22 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 11:03 ق.ظ


این پست آخری چی بید دوس جون؟!!!

جانم؟ چرا روتو گرفتی خواهر جون؟ :دی

بلوط شنبه 25 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 10:16 ق.ظ

جدی بود یا شوخی؟
یعنی الان باید تبریک بگیم؟!

من که شوخی ندارم مادر جون! اما تبریک گفتن هم نداره...

بلوط یکشنبه 26 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 10:52 ق.ظ

مادر شدن تبریک گفتن نداره؟
عروس شدن تبریک گفتن نداره؟
ولش کن گذشته ها رو ....
هرچی بوده گذشته
مادر شدن نعمتیه که خدا به هر کسی نمیده...
قدر این روزهاتو بدون

بلوط چهارشنبه 6 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 10:58 ق.ظ

آخه چی شده دوستم؟ چرا پست هات اینجوری شده؟
می بخشی که من اینقدر فضولم....ولی دلم نمیخواد اینجوری باشی...
پس اون ایده ی شوخ و شنگ باحال خودمون کجاست؟

آتنا چهارشنبه 6 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 11:24 ب.ظ

پست === ) کامنت!!!


خوبی دختر؟

خدا رو شکر دختر.
تو چه‌طوری؟

آسمون(مشی) پنج‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 11:22 ق.ظ

ایدی بی وفا...
کجایی تو؟؟
چرا دلت گرفته؟
آخه مگه وبلاگ مال روزی نیس که تو غمهاو شادیهاتو توش بنویسی؟؟
پس چرا این نظردونیو می بندی آخه؟
چرا بهم سر نمی زنی آخه؟؟

همینجام... زیر سایه‌ی شما...
حتمن میام پیشت

آسمون(مشی) یکشنبه 10 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 01:05 ب.ظ http://mashi.blogsky.com

باشه...باشه...
حالا دیگه مارو یادت رفته؟؟؟
رفتی عروس شدی پستای سری و رمزی می نویسی؟؟

آره دیگه... عجب عروسی هم... :)

خودم یکشنبه 17 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 02:09 ب.ظ http://www.khodekhodam.blogsky.com/

سلام
چرا قسمت نظرات را بستین؟
نوشته هاتونم که یه جوری شده اصلا نمیشه منظورتونو درست فهمید!!!!!!!
اینجور فهمیده میشه که ازدواج کردین، آرزوی سلامتی، موفقیت و شادکامی برای شما و همسرتان دارم.

والا نوشته هام کمی سعب (؟) الانتقال شده میدونم. دلیل اینکه کامنتها رو بستم هم همینه. میدونم مخاطبم راحت نمیتونه بفهمه این حرفا خوب که چی؟ :)

بهاره دوشنبه 25 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 08:43 ق.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

دوشیزه مکرمه سرکار خانم ایده جان نازنین
دل اینجانب برای شما بدجوری تنگیده.... و از طرفی هیچ سر درنیاوردیم از بعضی از پستهای شما... احیانا شما خودت عروس شدی یا بواسطه اقوام و نزدیکان فامیل شدی با رئیست؟ هاین؟ بعدشم این رسمش نیست ما رو ول کنی به امان خدا ها چرا آخه اینهمه تغییر کردی تو دوستم؟
دوباره موکدا تاکید مینماییم که دل شخص بنده بسی بسیار زیاد برای شما تنگیده و هی هم تنگتر میشه
از خودت مواظبت باش دوس جون:-*

آتنا جمعه 20 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 03:10 ب.ظ

خوبی ؟
حالت چطوره ؟
چی کار کردی بالاخره سر ِ اون قضیه ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد