-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 22 خردادماه سال 1393 14:06
قسم میخورم که ازین به بعد فقط و فقط پوکر فیس منو خواهی دید...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 18 خردادماه سال 1393 21:32
یه وقتایی هم مثل حالا... مثل حال الان من...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 خردادماه سال 1393 21:46
این که آدم به چیزی اعتقاد داشته باشه، دلیل بر خوبی اون فرد نیست. دلیل بر بدی اش هم نیست... اعتقاد داشتن برای ما آدمها یک نیازه. مثل غذا خوردن. باید یاد بگیرم آدمها رو روی باورها و اعتقاداتشون قضاوت نکنم.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 خردادماه سال 1393 18:33
من از حالا ناراحتم که بعد تعطیلی چارشنبه دیگه تا ماه رمضان هیچ تعطیلی نداریم. چه وضشه آخه... اوضاع کما فی السابق هست. آرومم خوبم. بی انرژی ام. صبحا به زور میرم سر کار. چه خوب میشد آدم نمیرفت سر کار ولی بهش ماهانه حقوق میدادن...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 خردادماه سال 1393 21:03
خدا جونم دستم به دامنت... چارچشمی هوامو داشته باش که دارم لیز میخورم!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1393 21:55
هر روز بیشتر و بیشتر میفهمم که هیچ کس خونواده آدم نمیشه و هیچ عشق و احساسی نمیتونه به گرد پای حسی که خونواده بهت میده برسه... مادر، پدر، برادر و خواهر... به سلامتی خونواده. به سلامتی عشق واقعی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 26 اردیبهشتماه سال 1393 20:53
داداشی گلم چندتا اقیانوس و قاره هم که بینمون باشه همون یه جمله کافیه برام که مطمئن باشم توی دنیای به این بزرگی و میون این همه آدم هیچ مردی نمیتونه به من اون حس تکیه گاه و حامی رو بده که تو میدی. وجود تو برای من بس...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 23 اردیبهشتماه سال 1393 22:18
سطح انرژیم خیلی کم شده. دلم لک زده واسه یکم انرژی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1393 19:46
دلم گرفته برای خواهرم و مضطربم برای کارم. کلن حس خوبی نیست الان.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 17 اردیبهشتماه سال 1393 17:54
و مکروا و مکر الله... و الله خیر الماکرین...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1393 22:22
خیلی خوشحالم که اینقدر حس درونیم خوب داره تشخیص میده. خیلی کیف کردم با اتفاقی که افتاد و پیش بینی که کرده بودم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1393 22:06
بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر بار دگر روزگار چون شکر آید...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1393 21:57
وقتی از همه جا بباره دیگه بهتر ازین نمیشه... خیلی فکر میکنم به این همزمانی ها. خیلی دلم میخاد بتونم تحلیل کنم این اوضاعو... ولی عقلم به جایی قد نمیده. همینجوری دارم سر میخورم میرم پایین.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 6 اردیبهشتماه سال 1393 20:44
بوی گل میاد. مست این بوی گل شدم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 6 اردیبهشتماه سال 1393 20:43
استرس کار دارم. هر روز یه جور اضطراب وجودمو میگیره. انگار همه چیز خیلی زود رنگ میبازه. دلم تنوع میخاد. راستی دلم خنک هم شده. خنک شده تنگ شده... یادم بمونه که انتخاب کردم این راهو. فراموشم نشه. فهمیدم که هنوزم همون آدم سرتق سابقم و چیزی عوض نشده. ولی شاید آدمهای قدیمی با آدمهای الان فرق داشته باشن و این نسخه روی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 29 فروردینماه سال 1393 19:23
همیشه فک میکردم بخشش یکی ازون ژست های شیکه که گرفتنش خیلی از بیرون به آدم شکوه و عظمت میده و ازون طرف درونت رو هم پر از حس آزادی و رهایی میکنه. انگار آدم یه جورایی از خودش راضی میشه. بعد فک میکردم من اگه در مقام بخشش کسی بودم که در مرحله قصاص بود، در آخرین لحظات خیلی بزرگوارنه و باعظمت گذشت میکردم و یه حماسه از خودم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 24 فروردینماه سال 1393 12:11
دندونام در اثر زیاده روی در مصرف لواشک حساس شدن. زبونم هم کمی زخم شده. خدایا این لواشکا بزرگترین دلخوشی منه. لواشکو ازم نگیر...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 15 فروردینماه سال 1393 14:14
گاهی متحیر میشم از اتفاقات یا بهتره بگم بلاهایی که سال قبل به سرم اومد. وقتی الان به گذشته نگاه میکنم از خودم تعجب میکنم چطوری تحمل کردم و از سر گذروندم این مسائلو؟ همه چیز با هم و در نهایت شدتش اتفاق افتاد. خدا رو شکر میکنم که الان باورم نمیشه چطوری گذر کردم. خدا رو شکر میکنم که حالم خوبه و خدا رو شکر میکنم که میتونم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 12 فروردینماه سال 1393 21:36
یه حس عجیبی دارم. جدای این حس عجیب متوجه شدم این آرامش کم نظیر توی زندگیم به خاطر این حاصل شد که تموم آدمایی که تو زندگیم آمد و شدی داشتند رو ریختم بیرون. وجودم رو جارو زدم از هر آلودگی که این آدما ایجاد کرده بودن. الان تنهاتر از خودم کسی رو سراغ ندارم. منم و خودم و لبتابم و لواشک ها... ولی هر چند وقت یکبار غبار اون...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 فروردینماه سال 1393 13:45
خیلی خوبه که آدم حس کنه یه چیزایی رو. و خیلی خوبتره که بتونی اون چیزها رو با حست درک کنی. وقتی اون درک مبتنی بر واقعیت باشه اونوقته که میفهمی دلت روشنه. اونوقته که دلت و عقلت به هم دست دوستی دراز کردند و با هم رفیق شدن. خوشحالم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 29 اسفندماه سال 1392 12:40
سال 92 هم به انتها رسید. سالی که برای من پر از چالش بود اما بهم کمک کرد که خودمو بهتر و بیشتر بشناسم. همینطور آدمها رو. یاد گرفتم که جز خودم از هیچ کسی انتظاری نداشته باشم و جز خودم به هیچ کسی باور و اعتماد نکنم. یاد گرفتم محور زندگی خودم باشم و اختیارشو دست خودم بگیرم. رسیدن به این خودها برام خیلی دردناک بود. خیلی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 26 اسفندماه سال 1392 16:09
مذبذب یعنی در ماه ماهی سال گربه بدنیا اومده باشی
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 17 اسفندماه سال 1392 19:26
هیچ وقت اینقدر خالی نبودم. عاری از هر حسی رها از هر فکری فقط خودم هستم و خودم. انگار هیچ چیزی برام اهمیتی نداره. بهترین حسی که تا الان تجربه کردم همین خالی بودنه. میترسم اما... میترسم صبح از خواب پا شم و زندگیم دوباره پر بشه. میترسم اینا همش یه خواب بوده باشه. دوست ندارم این خالی بودنو از دست بدم. هیچ کس، هیچ فکر و...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 15 اسفندماه سال 1392 20:27
یهو سرت شلوغ میشه و اونقدر مشغله پیدا میکنی که فرصت فکر کردن نداری. خیلی خوبه. متوجه شدم نوشتنم به فکرام ربط داره وقتی فک نمیکنم نوشتنم نمیاد... الانم این حس دلتنگی یهویی، هلم داد اینجا. من الکی دلتنگ نمیشم. اونم تو این بلبشو
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 8 اسفندماه سال 1392 21:33
کار جدید و آدمای جدید و گذر زندگی... سریال شبونه و لواشک و شیرینی آخر هفته... خیلی حس خوبی دارم که محور زندگی خودمم.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 بهمنماه سال 1392 20:18
تا همین دو سه سال پیش جمعه عصرا واسم یه حال و هوای دیگه ای داشت. انگار قند تو دلم آب میشد که فردا میخام یه هفته جدیدو شروع کنم. با وسواس همه چیزمو جمع و جور میکردم. مانتو و مقنعه اتو شده آماده بود. صبحا هم همین وضع بود. از خواب که بلند میشدم یه حس خوب داشتم. کلی انرژی مثبت منو تا انتهای روز همراهی میکرد. ولی الان......
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 24 بهمنماه سال 1392 22:39
یادمه یکی دو سال پیش جایی نوشتم: دلم میخاد خودمو بیشتر بشناسم. الان و بعد گذشت این مدت میفهمم که تو همین مسیرم. وقتی اون نوشته رو گذاشتم هیچ فکر نمیکردم اینقدر سخت باشه. خیلی اتفاقات برام افتاد و چیزهای زیادی پیش آمد تا به اینجا رسیدم که جس کنم این من اونقدرا هم که قبلن فکر میکردم غریبه نیست. دیگه کم کم میتونم پیش...
-
به به
سهشنبه 22 بهمنماه سال 1392 19:29
نمیشه منکر این تعطیلات دلچسب شد... لمیدن و سریال مورد علاقه رو نگاه کردن و آلبالو خشکه و لواشک و ... تازه برنامه آش دوغ هم دارم.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 16 بهمنماه سال 1392 23:10
یه حس عجیبی دارم. احساس اتصال... نمیدونم و نمیشه دقیق تشریحش کرد. یه حس بی تفاوتی دارم. خوشحال نیستم. انتظار ندارم برام هورا بکشن. با دومین ترس بزرگ زندگیم مواجه شدم و فقط میتونم بگم هیچ حس خاصی ندارم. نه خوشحالم و نه ناراحت فقط فهمیدم آدمیزاد با خیلی چیزا میتونه کنار بیاد. فقط بدون انگیزه اصلی که خودمو توی این ترس...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 13 بهمنماه سال 1392 17:38
امروز روز اول کاری بود در شرکت جدید. بعد از نه سال کندم. کندنی سخت چون خیلی اذیتم کردن برای بیرون اومدن. خیلی حس ترس داشتم و ترسم منو بیشتر هل داد به انجام این کار... این روزها همش ذهنم درگیر این بود که روز آخری که شرکت قبلیم بودم و با همه خداحافظی کردم انگار نه انگارم بود که بعد نه سال دارم میزنم بیرون. همکارانم خیلی...