برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

فردا قراره دفاع کنم. قراره یه کابوس پنج ساله تمام بشه و من بیدار شم. نمیدونم چرا خوشحال نیستم. آخرین باری که خوشحالیو تجربه کردم خرداد ماه 92 بود. امیدوارم حال منم خوش بشه. بتونم از لحظات خوب زندگیم لذت ببرم. این روزا تکرار نمیشن. نباید از دستشون بدم. خدایا فردا رو بخیر بگذرون. هوامو داشته باش گریم نگیره  پ.ن. داشتم چندتا پست قبلو میدیدم. دیدم نوشتم چقد خوشحالم که داره تموم میشه این روزا. راستش خبر نداشتم قراره این اتفاقا بیفته و اینجوری تمام بشه. ولی در هر حال معلومه زودتر ار این حرفا خوشحال بودم : دییییییییی

صبح که بلند میشم با خودم عهد میکنم که دیگه سراغش نرم. عصر که از سر کار برمیگردم اولین چیزی که میگیرم دستم لواشکه. و فردا همین روال ادامه داره.

خدااااا جون اخه چرا همه چیرای هیجان انگیز برای آدم بدن. 

رعنا موری لئون کوتوله واویلا :ددددددددی

این روزها چقدر آسون شده کنار گذاشتن چیزایی که یه زمانی برام مثل هوا بودن و نفسشون میکشیدم هر روزه...

به این نتیجه رسیدم که مهم ترین گام برای کنار گذاشتن یه سری عادتا فقط رسیدن به اون آمادگی ذهنیه. این سخت تر از ترک  اون عادته. 

جدیدنا دارم از یه سری چیزا میگذرم. آخرینش ترک لبنیات بوده که با همه وجودم لذت میبردم از خوردنش! از پنیر تبریز بگیر تا شیر و خامه و ماست دلبندم! دو سه هفته ای گذشته و احساس میکنم انگار این چیزا از روز اولم نبودن. 

یک دوره مهم زندگی رو به اتمامه و بابتش خیلی خوشحالم. راستش شروع این مقطع توام شد با هجمه ناملایمات در زندگیم و من دلخوشم که تمام شدنشم خط پایانی باشه برای این همه تلاطم و یه آرامشی با خودش به همراه داشته باشه. البته میدونم منطقن نمیشه ارتباط معنایی بین این اتفاقات ایجاد کرد. ولی خوب آدمیه دیگه... دلش خوشه و امیدوار که یه روز همه چیز بهتر میشه...

انی وی، خوشحالم که داره تمام میشه و روزشماری میکنم براش... و البته خدا رو هم شکر میکنم که گذروندم این روزها رو و امیدوارم همه این سختیا به رشد و بلوغم کمک کرده باشه و انسانی عاقل تر شده باشم. :)


بچه که بودم، تابستونا پدرم کلاسهای تفریحی مختلف ثبت نامم میکرد. کرج بودیم اون موقه ها. باهاش میومدم تهران، سوار سرویسم میکرد و عصرها هم سرویس منو دم محل کارش پیاده میکرد. ساعت 4 بعدازظهر توی اوج گرما وقتی به پدر میرسیدم، با یه بسته پیچیده شده تو کاغذ آ4 ازم استقبال میکرد. کاغذو که پاره میکردم یا یه بستنی چوبی درانتظارم بود و یا یه عدد شکلات چهارتایی ما! هنوزم که هنوزه مزه خوراکیهای اون موقه پدر از یادم نرفته. 


بی ربط به موضوع بالا، باید چند روز پیش میومدم و مینوشتم که یادم بماند، نوشتمش... تمامش کردم بالاخره. 

با چند روز تاخیر میسر شد ولی عیب نداره. ادم ده سال دیگه اینا رو بخونه براش مهم نیست چند روز تاخیر توش بوده. 

خدایا کمکم کن که یاد بگیرم  خشم درونمو کنترل کنم. کمکم کن که یاد بگیرم تو این طوفانایی که میان و میرن،  کنده و برده نشم.

کاش یه روزی بیاد که به حال و روز الانم بخندم. یعنی دلم نسوزه

بعد مدتها رفتم فیسبوک. حس عجیبی بود. ادمایی بودن که تو این یک سال و خورده ای هیچ تغییری رو نمیتونستی در زندگیشون ببینی. در مقابل آدمهایی هم بودن که جریان زندگیشون کاملا محسوسه. آدمایی که سعی کرده بودن واقعیت زندگیشونو عنوان نکنن و در مقابل ادمایی که میشد لحظه به لحظه در فیسبوک باهاشون زندگی کرد. 

آدمایی که میشد شادی شون رو لمس کرد و باز در مقابل ادمایی که همه تلاششونو کرده بودن که کسی رد پای غم و شادیشون رو کشف نکنه. من اون زمان که در فیسبوک بودم جزو دسته دوم بودم. باید بشینم خودمو تحلیل کنم در این خصوص.

یه ارزیابی از خودم داشتم که خیلی اشتباه از اب درومد. الان هم شوکه ام هم ناراحت. ولی  میدونم که باهاش دارم کنار میام. مث بقیه چیزا