برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

ازون وقتاییه که یاد گذشته افتادم. شایدم گذشته یاد من افتاده.

دلم میخاد یه چیزی بنویسم اما نمیشه. حسها اکثرن خوب نیستن و منم خسته شدم از پرداختن بهشون. دلم اعتماد میخواد. شایدم بهتره بگم ایمان. 


زندگی اره ایست در ماتحت آدمیان

همه چیز خوبه و سر جاشه جز اینکه باز دچار این وسواس بی معنی شدم. باز باید شروع کنم خوردن قرصا رو تا از پا درم نیاورده. 

دلم میلرزه... با هر کلمه و حرفی و تماسی فرو میریزم. واقعن تحمل شنیدن یا مواجهه با مشکلات آدمها رو ندارم. خیلی شکننده تر از این حرفا شدم...

یه تغییر تو خوراک روزانه ام ایجاد کردم و بنگ! انرژی ام خیلی خیلی بیشتر شده ... خدایا شکرت. 

قبلترها فک میکردم مشکلم زودبلند شدنه... خیالم این بود اگه ساعت کاری بشه 10 مشکل منم حل میشه. الان فهمیدم مشکلم کلهم سرکار رفتنه. نمیدونم چرا افتادم تو این سراشیبی... دلم اون روزایی رو میخاد که صبحا قند تو دلم آب میشد موقع بلند شدن.

feeling weird... somewhere between the ground and the air

شهر زیبا شده دوباره... 

تغییر فصل و اصولن چهار فصل تو این مملکت مثل یک معجزه میمونه... زیباترین چیزیه که میشه انتظارشو کشید