دلم میخاد یه چیزی بنویسم اما نمیشه. حسها اکثرن خوب نیستن و منم خسته شدم از پرداختن بهشون. دلم اعتماد میخواد. شایدم بهتره بگم ایمان.
همه چیز خوبه و سر جاشه جز اینکه باز دچار این وسواس بی معنی شدم. باز باید شروع کنم خوردن قرصا رو تا از پا درم نیاورده.
دلم میلرزه... با هر کلمه و حرفی و تماسی فرو میریزم. واقعن تحمل شنیدن یا مواجهه با مشکلات آدمها رو ندارم. خیلی شکننده تر از این حرفا شدم...