برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

زندگی جدید فرصت نوشتنو ازم گرفته. به این روزا که نگاه میکنم به نظرم در لحظه حس خوبی دارمو م همه چیز خوب پیش میره. ولی وقتی پشت سرمو نگاه میکنم احساس میکنم کوه کندم. حس اینکه از پس این تحول دارم بر میام حس خوبیه. 

باید خیلی چیزا تو یادم بمونه، اون روزای تیره و تاریک، اون حس مزخرف نامریی بودن. دلم نمیخواد دیگه اون حس و حالو تجربه کنم....

حال و هوای خوب این روزا، خوب بهم فهموند وقتی از زندگی لذت میبری که چیزی برای از دست دادن نداشته باشی و همه وجودتو بزاری توی لحظه اکنون. وقتی که نه افسوس گذشته به کارت بیاد و نه دنبال حل معمای آینده باشی، اون موقع میرسی به حس ناب زندگی....

حال خوب این روزها مستدام باد....

یکی از معدود چیزایی که توی بدترین شرایط روحی میتونه حالمو خوب کنه، باخت اسپانیاس!!!

آخرین روز کاری هم گذشت و من خونه نشین شدم که کارای باقی موندمو انجام بدم. به قول همکارم آخرینها میگذرن و جاشونو میدن به اولینها. 

این روزا به قول خارجیا حسابی روی اج ام. توی دلم انگار دارن سیم ظرفشویی میکشن. آشوبم. بخشیش طبیعیه و بخشیش هم دلایلی داره که قابل قبول نیست. خدایا موندم از خودم، آدمی با سن و سال و تجربه من چرا یهو اینطوری درمونده میشه؟ درمونده چیزی که اصلا معنایی نداره. خدابا هیچ توجیهی ندارم برای حال این روزهام. نه منطقیه نه درسته نه برای خودم قابل قبول. ولی نمیدونم چرا نمیتونم کنترلش کنم. مث شعله های آتیش همه وجودمو تسخیر کرده این آشوب... 

دقیقن اون وقتی که فک میکنی آدم شدی و تونستی از زندگی و اتفاقاتش درس عبرت بگیری، یه چیزی خراب میشه رو سرت و حس می کنی قل خوردی افتادی روی پله اول.


ته همه این ماجراها من دوباره میرسم به تو خدا جونم. پس افسار این روح سرکشو دستت بگیر و نزار اینطوری بتازونه.... من تو این مسیر خیلی تنهام. واقعن جز تو کسی ندارم. همراهم باش مواظبم باش....

یادم رفت بنویسم. خدایا شکرت که مشکل مامانیم چیزی خاصی نبود. مرسی مرسی مرسی

یادمه نه تیر رفتی. کلی تو دلم خدا خدا میکردم که قبل رفتنت همونی بشه که من میخام. الان نوبت خودم شده... دارم میرم و آرزو میکنم همونی بشه باز، که من میخام. 


پی نوشت بیربط: یک هفته بیشتر نمونده تا آخرین روز کاریم. 

تولدم مبارک.

تا چند روز پیش فک میکردم آرزوی روز تولدم پیدا کردن کار و جا افتادن در محیط جدید باشه، ولی الان تنها آرزوم سلامتی خونواده ام  و بخصوص مادرمه. خدایا خودت میدونی من چقدر نسبت به این مسایل کم طاقتم. این آخرین تولد من کنار خونوادمه. ازت میخام بهشون سلامتی بدی چون طاقت دیدن ناخوشی هیچ کدومشونو ندارم. 

یکی از چیزایی که به شدت برام خاطره شده و این روزا هی یادش میفتم، شبای گرم و تابستونی  بچگیامه. وقتی گرما چیزی نبود جز حس خوب تموم شدن امتحانا و تعطیلی و ول چرخیدن و هیچ کار نکردن. شبای طولانی و گرم که برشهای شیرین و سرخ هندونه خنکش میکرد. نشستن پای سریالها و شوهای طنز شبکه پنج. صبحها یازده بلند شدن و مالیدن کره مربا رو نون بربری بی اینکه پرت خیالت باشه کالری چیه و چاقی بده... نهارهای آبدوغ خیاری و عصرها برگشتن ددی از سر کار با یک خوراکی خوشمزه. یه روز در میون کانون زبان رفتن.... وای خدا یادش بخیر... میون همه این حسای خوب، بوی اون شبها، تلاقی گرمای هوا با عطر هندونه های ده شب، هیچ وقت از یادم نمیره....

خوب چهارشنبه به دکتر هم ماجرا رو گفتم و اونم با همون رویکرد خونسرد قدیمی مساله رو پذیرفت و قضیه تمام شد. هرچند توی نگاهش یه حرف نگفته بود از جنس  زده به سرت؟ یا با خودت چی فکر کردی؟ 

ان شالله که میتونم از پس همه چیز بر بیام....

ماشینمو بردم کارواش کلی تمیزش کردم، خوشگلش کردم، برای فروش. با اینکه خیلی اهل وابسته شدن به اجسام نیستم، دیروز حس فروش ماشین خیلی غمگینم کرد.میدونم که مشکل از دست دادن ماشین نیست و بیشتر اینه که دارم ریشه هامو یکی یکی از خاک در میارم و آماده میکنم ببرم جای دیگه بکارم....

خدایا خودت میدونی چقدر ذاتن ترسو ام، کمکم کن بتونم با زندگی جدیدم کنار بیام و دوستش داشته باشم.