برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

تو ساختمون کناری بزن و بکوبه. صداش همش میاد.... اهنگای شاد و عروسی طور. یهو دلم هوای لرزیدن و دوست داشتن کرد. چقدر دورم از احساس این روزا... 

غوطه ور شدم در زندگی فعلیم. درسهای زیادی گرفتم که هنوز خوب نمیتونم پسشون بدم. ولی باز از گذشته بهتره.

وقتی تیکه تیکه میشی و تیکه هاتم تیکه تیکه میشن...

Sometimes i couldnt help but wonder how some people's lives are easy and some others not...

لذت بودن کنار همه اعضای خونواده.... بهترین و دلپذیرترین حس دنیا....

آرزومه یه جفت کفش لوبوتین بخرم.

آرزومه پاریس و نیویورک رو ببینم از نزدیک.

آرزومه یه کار بهتر داشته باشم.

آرزومه ازین مملکت برم و اقامت امارات داشته باشم.

آرزومه گوجه سبز همه فصول سال موجود باشه.

آرزومه پوستم صاف بشه.

آرزومه هر چی دلم خاست پیتزا و پاستا و شیرینی بخورم اما چاق نشم.

آرزومه حس نفرت مثل گذشته برام غریب و بی معنی بشه.

آرزومه ده کیلو لاغرتر از اینی که هستم باشم.

آرزومه یه بارم که شده بازی ال کلاسیکو رو از نزدیک ببینم.

آرزومه یه ساعت رولکس یا رادو بخرم.

آرزومه جواب این یکی دوتا اپلای آخرم مثبت باشه...

آرزومه تو محیطی زندگی کنم که اینقدر از آدمای دور و برش بدم نمیاد.

یه وقتایی ادم اونقد بی پناه میشه که اغوش گرگم براش غنیمته...

ازون دسته آدمهایی ام که تا الان به تغییر اعتقادی نداشتم. باور اینکه کسی رو ببینی و قبول کنی عوض شده برام سخته! ولی دوست دارم بپذیرم باور تغییر رو. چه در من و چه در بقیه آدمها.

 امروز به اتفاقی افتاد که پرتم کرد به پارسال و یاد بلاهایی افتادم که سرم آمده.  بدخواهی به آدم و تهمت ناروایی که بهم زد در حالیکه حتا به درصد همچین حقی نداشت... نهایتا مجبور شدم جهت زندگیمو عوض کنم و همه این اتفاقا رو بندازم گردن تقدیر که لابد الخیر فی ما وقع.  تمام این مدتم هی خودمو راضی میکردم به اینکه هیچ خوبی و بدی بی پاسخ نمیمونه و اونم سزای کارشو میبینه. .. الان میبینم ازین خبرا نبوده که هیچ برعکسم شده... من ازین تغییر جهت کلی ضرر کردم و الانم رو هوام اینقدر که بلاتکلیفم.  در حالیکه او ن آدم کلی خوش به حالش شد و کلی رشد کرد و الانم با دمش گردو میشکنه.  نمیتونم هضم کنم این وضعو.  نمیتونم حسود نباشم و حسادت نکنم. خدایا کجای این مسیرو کج رفتم که سر از اینجا درآوردم.  منی که نمیفهمیدم اصلا حسادت یعنی چی افتادم تو این ورطه که یه آدم بی لیاقت بیاد زندگیمو بریزه بهم و له ام کنه و از روم رد شه و بره جلو و اخرش من بمونم و حس حسادتی که نمیدونم کجای زندگیم بزارمش. نبخشیدمش تا حالا و نمیتونم ازش بگذرم. براش آرزوی شوربختی نمیکردم اما انتظار داشتم همه سختی که ازش کشیدم و منو به اینجا کشوند لااقل تو زندگی خودم به جوری جبران بشه. .. که نشده. لااقل تا حالا نشده. 

مینویسم که یادم بمونه،  که اگه چند سال دیگه چشمم افتاد به این نوشته بفهمم حس الانم چه معنایی برام خواهد داشت در آینده. ..

actions have consequences

and yes... for every one