برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

چه میشود مرا؟

هر چی جلوتر میرم مه جاده غلیطتر میشه. میترسم... همه شجاعتمو جمع میکنم و چند قدم میرم جلو ولی این مه لعنتی محو نمیشه که نمیشه. خدایا کارم شده فکر و خیال و گریه. و خبرها و اتفاقاتی که لااقل در زمان حال خوشحالم نمیکنه. امروزم که دیگه آخرش بوذ. داری آزمایشم میکنی خدا؟ این یه امتحانه؟ باید همینجوری کورمال کورمال برم جلو؟ من ترسوی محافظه کارو وسط این مه تک و تنها ول کردی؟
من باید چیکار کنم؟ توی این مه هیچی دیده نمیشه. نه نشونه ای، نه نوری و نه صدایی که بشه دنبالش کرد. خدایا من میترسم. نمیخام برگردم عقب. دلم میخاد برم جلو. منو ازین برزخ نجاتم بده. اگه این یه امتحانه به اندازه کافی امتحان شدم نشدم؟ حقم نیست که جلوتر باشم... حقم نیست این سکوت و تنهایی. همراهم باش. همراهم کن.

ثبت میکنیم...

مینویسم که برای همیشه یادم بماند... که آهنگ امشبم چه بود.

اند ایت فیلز لایک آیو بین رسکیود

آیو بین ست فری

آیم هیپنوتایزد بای یور دستینی...

سرم گیج میره از گیجی

هر چی با قدرت و اراده بیشتری قدم برمیدارم،انگار زیر پام خالی تر میشه. حالا چیکار کنم؟ خدایا پشتمو خالی نکنی ها...

انگار دارم "آدم" کم میارم.

خلاء

یه وختایی هم هست، مث الان... دلت بی هیچ دلیلی که خودت بفهمی شور میزنه. تپش قلب میگیری. آروم و قرار نداری و اشکات بی اختیار صورتتو میشورن... بعد دلت میخاست کسی میبود که بهش میگفتی فلانی، یه حالیم. بیا بریم بیرون یه دوری بزنیم. حرف بزنیم. ولی هر چی فک میکنی همچین کسی نیست... ینی حتی یه نفرو نداری که راه و رسم دوستی بلد باشه، دوستی که هیچ... فقط حس کنی بتونه همراه باشه واسه یه عصر تابستونی دلگیر.
کلیت ماجرا چندانم مهم نیست ولی نمیدونم چرا الان اینقدر درد داره واسم.

خاطره

با یه حس خوب نشسته بودم به کتاب خوندن. بشقاب میوه کنارم بود و دونه دونه گیلاسها رو میخوردم حین خوندن. انگشتم قرمز شده بود، میخواستم بزنم صفحه بعد اما سعی میکردم قرمزی گیلاسی دستم روی صفحه سفید کتاب ننشینه. بعد با خودم فکر کردم لحظه ی به این قشنگی ارزش حک شدن نداره؟ با انگشت قرمز صفحه رو ورق زدم...

هه هه

هیچ وقت سعی نکنین حسودی یک زنو با یک اقدام نسنجیده تحریک کنین. تنها نتیجه ای که عایدتون میشه اینه که اون زن رو به عشق خودتون مطمئن تر میکنید...

دیروز...

عجب دیروزی بود... با اینکه نزدیک به یک هفته است با خودم قرار گذاشتم روی وسواس فکریم کار و کنترلش کنم، دیروز یهو همه چیز ریخت به هم. یک لحظه خودمو عاجز دیدم و افتادم توش... بدترین حس دنیا رو داشتم... بماند که خودمم نمیدونم چجوری تا آخر ساعت کاریم دووم آوردم. فقط میدونم تا چشم باز کنم خودمو توی امامزاده ای پیدا کردم که حداقل یک ساعت زمان میخواست رسیدن بهش.
قرآن خوندم. وضو گرفتم و ذکر گفتم. نماز خوندم. چقدر اون فضا بهم آرامش داد، اونقدر که گذر زمانو نفهمیدم. یک لحظه دیدم پیرزنی بالای سرم ایستاده و منو به خوندن نماز جماعت دعوت میکنه. چقدر چشمای عمیق و مهربونی داشت. گفت بیا با هم بریم نماز، اینجا نشین... خدای من چقدر زود افطار شده بود. و آقای مهربونی که توی مسجد امامزاده بهمون نون و پنیر افطاری داد. بعد نماز جماعت دوباره به امامزاده برگشتم و مجدد زیارت کردم و نون پنیرمو خوردم...
وقتی اومدم بیرون کوه آرامش بودم. سبک شده بودم. چقدر رویاهام زیبا بود تا رسیدن به خونه.
خدایا شکرت...

شاملو

توان صبر کردن برای رودررویی با آنچه باید روی دهد، برای مواجهه با آنچه روی میدهد...

شکیبیدن، گشاده بودن، تحمل کردن، آزاده بودن!