برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

همه چیز آرومه

خوشی میگذرد... خوابمان نیز میآید... اشتها هم که همیشه همراهیمان نموده است... دیگر چه میخواهیم؟ تنکس گااااد!

بی نشانه به پا خیز

جایی خواندم لحظه ای که به رفتن و رها کردن فکر کردی همه چیز تمام است. بعد آن ماندن چیزی جز کش دادن الکی نیست چیزی جز برزخ! رفتن سخت است اما درمان همان است که همان. 

مدتهاست که فکر رفتنم. مدتهاست که عقلم گواه رفتن داده آنهم به ضرس قاطع. تنبلی کردم و گشاد بودم. نه که نخواهم که به والله همه وجودم آن را فریاد زده است. تو که غریبه نیستی بدان تا جمع کردن اسباب و اثاثه هم پیش رفتم. چمدانم را بستم. در را هم باز پا را هم به بیرون گذاشتم. شاید آنجا بود که دلم لرزید. دلم تنگ شد. در باز بود و تو آن سوی در نگاهم می کردی. قدرت داخل شدن نداشتم. پای رفتن نیز هم. این شد که میان برزخی سخت ماندگار شدم.  

دلم اسیر نگاه تو بود و وجودم شوق رفتن داشت. تو نمیدانی چه کشیدم. نمیدانی چقدر سخت است اینکه بخواهی که نخواهی یا نخواهی که بخواهی. اینجا بود که من به سان آدمی بزدل و ضعیف مثل همان شخصیتهای خمیری زندگیم که ازشان نفرت دارم گداوارانه پی نشانه گشتم. وای که چقدر سخت است اینگونه نوشتن از خود. چقدر اعتراف سختی است.  

شاید اگر جمله یک دوست نبود به خود نمی آمدم. نشستم کاسه گدایی بر دست و از خدا و خلق او نشانه گدایی میکنم؟ کیم من؟ به دنبال چه میگردم؟ مگر چقدر تلاش کردم که خود را در انتهای یک بن بست میبینم.  

ای تمام نشانه ها از من دور شوید. از همه تان بیزارم. وجود بی وجودتان ارزانی همان خمیری هایی که دست بر گردن آویزان به دنبال بهانه ای برای هیچ نکردنند.  

من دیگر نشانه نمیخواهم. من انتخاب میکنم رفتن را. دیگر به چشمان مشتاق تو پشت درهای باز نظاره نمیکنم. تو را و چشمانت را برای همیشه رها میکنم. وجود من متعلق به آن هزار راه نرفته است. وجود من به دنبال ایستادن نیست و جاده را میطلبد. چشمان تو چشمهای شیطان است. دیگر گول آنرا نخواهم خورد. دیگر در عذاب نخواهم ماند.  

چه خاکستری باشی به چشم خوشبین دیگران. چه سیاه به چشمان بدبین من. من پی سپیدی ام. پی چیزی که به چشمان من سپید بیاید.

زندگی با آدمهاش برای من یه قصه بود...

همه چیز آرومه

همه چیز امن و امان است و خوب است و آرامش برقرار است و ملالی نیست جز یک عدد بالشت پر تپل مپل که سر مبارک را بر آن نهاده و به خوابی عمیق و شیرین فرو روم!

چی بنویسم آخه؟ نوشتن نداره. شرح این وقایع رو باید سپرد به باد. حک کردنشون گرهی از کار کسی باز نمیکنه.

صفر کیلومتر

استاد ازم می‌پرسه: معمولن در کدام پایگاهی مقاله‌ها رو سرچ میکنید؟ 

من: (تو دلم هر چی فک کردم دیدم من معمولن مقاله سرچ نمی‌کنم ولی همون تک و توکی هم که قدیم ها پی اش بودم توی گوگل سرچ می‌کردم! دیدم خیلی ضایعه بگم گوگل. حتمن منظورش چیزی فراتر و معتبر تر از گوگل بوده. آخه تو گوگل فیلم پورن هم سرچ میکنن. صرف مقاله نیست که. طبق معمول ترجیح دادم صادق باشم.) من مقاله سرچ نمی‌کنم استاد.

منتظرم بیصبرانه... که یه راهی جلوی پام بذاری. نذاری هم انگار خیلی مهم نیست نه؟ هر دوش خیره بالاخره. یکیش خیر سخت. یکیش خیر آسون. حالا کدوم احمقی خیر سختو انتخاب میکنه؟ من اما مجبورم. امیدوارم اونقدرا که من فکر میکنم هم سخت نباشه...

همیشه همینطور بودم. وقتی در انجام کاری تردید دارم به این فکر میکنم که انجام دادنش برام سخت تره یا انجام ندادنش. در نهایت هر کدوم که سخت تر باشه رو انتخاب میکنم. میگن کار درست اونیه که سخت تر باشه. اونیه که دلت نخواد انجامش بدی. اونیه که خوشحالت نکنه. باهاش سختی بکشی. رنج بکشی... آره. مسخره س اما حقیقت داره...

بدجور قاطی پاتی شدم. حس میکنم ته ته های انرژیمه واسه مقاومت کردن. هفته پیش خوب بود... سعی کردم به زور هم که شده واسه هر روزم یه برنامه ای بریزم که دوباره اسیر فکر و خیال و ... نشم. اما به محض اینکه برنامه ها ته میکشن خیالات مثل لشگری که دوباره قدرتشو بدست آورده بهم حمله میکنن.  

خدایا کمکم کن... نمیدونم چه طوری باید ازت خواست. نذار کار احمقانه ای بکنم. نذار این همه سختی که کشیدم رو با یه کار احمقانه بی ارزش کنم.  

آخه چه طوری ازت بخوام. آخه چرا باهام نیستی. چرا دستمو نمیگیری. چرا چرا چرا.......

تماشای یک کتاب فروشی معمولی رو به یک شیرینی فروشی معمولی ترجیح میدم و تماشای یک شیرینی فروشی خوب رو به یک کتاب فروشی خوب ترجیح میدم.

من هیچ...

عجب روز نحسی بود امروز... چه سخت بود تنهایی دنبال همه چیز دویدن. کاش پیشم بودی. می‌دونی؟ دچار حس حماقت شدم. انگار این بازی برای من دو سر باخته. دلمو خوش کرده بودم که مسیر سخت اما درستو انتخاب کرده ام. یه دلخوشی کاذب که رنگ و روش رفته و الان من موندم تنها گوشه زمین بازی خالی...  

دلم خیلی پره... تمام طول عمرم این حسو نداشتم. خدایا حتمن دستمو گرفتی. اما دستای من اونقدر زخمی و دردناکن که گرفتنشون هم جز درد برام حاصلی نداره. داری سر به سرم میذاری؟ بازیت گرفته باهام؟ یا شایدم اذیتم میکنی... به جرم محکم ایستادن. من دیگه هیچ چیز ندارم که براش بجنگم. همه انگیزه هام از بین رفته. هی روزگار... هی روزگار...