Nemate pojma koliko sam vam nedostajati. Vratiti se k meni...
تا عطر تو پیچید چشمام جز تو نمیدید...
مردهای زندگی من دو دسته هستن و ازین دو دسته خارج نیستن.
دسته اول اونایی که به دروغگویی شون ایمان دارم.
دسته دوم اونایی که به دروغگویی من ایمان دارند.
به من چیزی بگو شاید هنوزم فرصتی باشه... هنوزم بین ما شاید یه حس تازه پیدا شه...
یه راهی رو به من وا کن... تو این بیراهه ی بن بست....
یه کاری کن برای "ما" اگه مایی هنوزم هست...
من مثل تولد فاجعه سردم...
من مثل حادثه آرامش ندارم
سرد و ساده و شکسته، آینه ی قدیمی ام من...
باورم نمیشه... دارم دیوونه میشم. خدایا یعنی واقعن کسی هست تو این دنیا که من براش اهمیت داشته باشم؟
خدایا من الان باید چیکار کنم؟ د بگو. تو که خدایی بگو... الان باید چه گلی به سرم بگیرم؟ منو گذاشتی لای منگنه از همه طرف فشار میدی... دارم له میشم. نخواستم. گذشتم از همه چیز... آخه این چه جهنمیه منو دچارش کردی؟ میخوای چیو بهم ثابت کنی؟ دارم ذره ذره آب میشم. بسمه... من الان باید چیکار کنم؟ جواب پدر مادر بیچارمو چی بدم... تو بگو... د بگو دیگه
ich weiss es nist, wie ich dir sagen soll oder erwarten soll...
verstehst du was ich fuehle? es tut weh... es tut noch weh.
به آدمهای خداپرست و خدا دوست دور و برم که نگاه میکنم چیزی نمیبینم جز یه سری آدم ناراحت و افسرده و مشوش که گوشه گیری، حتی اگر در ظاهر متوجهش نشی، سنتشونه و یه روزشون به شادی و آرامش نمی گذره.
خدایا... من نمیدونم چرا. اما همه اینها میخوان به تو نزدیک بشن و تو رو داشته باشن. پس چرا دلشون آروم نیست؟ چرا دلشون رو آروم نمی کنی؟ اگر ما رو به این دنیا فرستادی لابد ماموریتی برامون در نظر گرفتی. یه آدم افسردهی رنجور غمگین دلشکسته از دنیا میتونه با این حال و روزش پی ماموریت تو بره؟
به تو شک ندارم. اما به همه چیز شک دارم.