برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

وای دوباره از نو

داشتم فکر میکردم که باید خاطرات روزانه ام را ثبت کنم جایی. و یاد تو افتادم... چند سال ایست که خاک گرفته ای.
دوباره میسازمت :)

آخر قصه همینجاست

حذف شد 

خداحافظ

فقیر میشویم

برای اولین بار بعد از شاغل شدنم حسابم خالیه خالی شده... کلیم تا آخر ماه مونده. به به... به به... باید برم سکه بفروشم.   

PS: هر کس درخواست کمک مالی به اینجانب بدهد خر است.

خفه شدیممممممم

بار الها... به برخی از مردان ما ذره‌ای شعور عنایت بفرما، تا استحمام را در برنامه روزانه خویش قرار دهند و بوی گندشان یک واحد را در شرف مسمویت قرار ندهد. 

الهی آمین...

آخه این همه دانشگاه... چرا ایران باید منحل بشه... کاش جای ایران یه جای دیگه رو منحل میکردن. مسئولین یه التفاتی بکنن من گزینه های جذابتری هم به نظرم میرسه...

دیدیم دیریست خاک اینجا را نتکاندیم آمدیم پستی صاطع/ساطع نماییم. امروز حسن نیست پارتی میباشد در ضمن... 

آخ راستی یادم رفت این رو ثبت کنم جمعه عروسی یکی از بهترین دوستام بود. بسی بسی خوش گذشت و بسیار رقصیدیم از اول تا به آخر... و هنوز هم لنگ لنگان راه میرویم. الهی که خوشبخت و سعادتمند بشن. براشون بهترین آرزو ها رو دارم. به خصوص که هم عروس خانوم گل از دوستان صمیمی بودن و هم آقا دوماد از همکاران محترم.  

خلاصه خوش گذشت دیگه بابا جان

امروز روز خوبیه. چون من از صبح دارم به مناسبتهای مختلف شیرینی میخورم. نیم ساعت دیگه هم تولدبازی داریم در واحد دوستان و کیک میخوریم.  

روزی که با شیرینی توام باشه حقیقتن روز خوبیه :)

تصمیممو گرفتم. به محض اعلامش اشکهام جاری شد... به دلم نیست... خدایا خودت حمایتم کن.

چقدر سخته آدم بتونه به میل خودش زندگی کنه... من واقعن این هتر و ندارم. همیشه فکر میکنم ایا مادرم پدرم عزیزانم فلان کس بهمان کس راضیه راضی نیست یا هست یا چه... کاش اینطور نبودم. کاش حس میکردم آزادم تو زندگیم همون کاری رو بکنم که دلم میخواد. کاش خانوادم این همه ازم توقع نداشتن. باید تا فردا تصمیممو بگیرم. خدایا... مددی

یه حال عجیبی دارم... یه خواب عجیبی دیدم دیشب... دنیای این روزهای من خیلی هم برام مانوس و قابل فهم نیست. اما هر چی هست لابد یه حکمتی داره.  

قبلترها خیلی بیتاب میشدم اینطور مواقع. الان اما انگار همه چیز، مثل آبی که جذب یه تیکه اسفنج میشه و دیگه اثری ازش نمیمونه، در لایه های درونی وجودم رسوخ کرده. دیگه اثری ازون بی قراریها در ظاهرم نیست اما ... 

حس ششم بهم میگه همه چیز داره زیر و رو میشه... حسش میکنم. بوشو میشنوم. خدایا... توی این گیر و دار منو تنها نذار. امیدوارم تصمیم درستی بگیرم. کسی حامی من نیست. از هیچ طرف حتی خانواده ام مورد حمایت واقع نشدم. ولی چه کسی بخواد کنارم باشه و چه نه... باید این تصمیم گرفته بشه. پس تو کمکم کن. که با وجود همه غد بازیهام، با وجود تمام سهل انگاریهام، علی رغم همه ترسهام و ضعفهام بتونم تصمیم درستی بگیرم. کمکم کن به آرامش برسم.