سال 92 هم به انتها رسید. سالی که برای من پر از چالش بود اما بهم کمک کرد که خودمو بهتر و بیشتر بشناسم. همینطور آدمها رو. یاد گرفتم که جز خودم از هیچ کسی انتظاری نداشته باشم و جز خودم به هیچ کسی باور و اعتماد نکنم. یاد گرفتم محور زندگی خودم باشم و اختیارشو دست خودم بگیرم. رسیدن به این خودها برام خیلی دردناک بود. خیلی اذیت شدم ولی قرار هم نبود ازین آسون تر باشه.
سال 92 که شروع شد به خودم قول دادم با بزرگترین ترس زندگیم یعنی ترس از تغییر، ترس از دست دادن روبرو بشم و خدا رو شکر تونستم تو این سال به هدفم برسم و حالا میبینم که ترسم چقدر بی معنی بوده و تازه میفهمم چرا میگن برین تو دل ترسهاتون. ترسای آدمی چیزی جز زاییده توهماتشون نیستن. خدا رو شکر میکنم که در تمامی لحظات این فرآیند کنارم بود و پشتمو خالی نکرد.
سال 92 به جرأت نقطه عطفی در زندگی من ایجاد کرد. خیلی تغییر کردم و نگاهم به زندگی و دنیا عوض شد. شاید الان واقع بین تر شده باشم.
امیدوارم سال 93 برای من مقدمه ای باشه برای حرکت به سوی یک زندگی اروم و شاد که توش احساس رضایت کنم. هدفم اینه که تو سال جدید چیزهای کهنه رو بندازم دور و با چیزهای جدید جایگزینشون کنم. بیشتر الان ذهنیتم مادیه و به همین خاطر برای این نو کردنها باید کلی پس انداز کنم. ولی شاید به مرور زمان به جایی برسم که این نو کردنو به چیزهایی جز مادیات هم گسترش بدم.
خدایا باز هم ممنونم ازت. میدونم شاید خیلی باهات سر جنگ داشتم خیلی دعوامون شد با هم اما همه این چالشها کمکم کرد که بفهمم تو همیشه کنارمی حتی اگر خیلی ناراحت و غمگین باشم. کمکم کن ایمانم قوی تر بشه و با قدرت بیشتری از پس زندگیم بر بیام. کم کمش میدونم الان نسبت به پارسال چقدر قدرتو بیشتر میدونم و حس میکنم چقدر لطف خاصت شامل حال من بوده هر چند شاید لیاقتشو هم نداشتم. امیدوارم که بتونم جوری زندگی کنم که ازم راضی باشی و حداقل کمی جبران نعمتهای بیکرانتو کرده باشم.
سال نوی همه مبارک. من که حس عید ندارم اصلن. فقط خوشحالم که چند روزی تعطیلم و کلی لواشک و آلبالو خشکه خریدم و مهمون اتاقم هستم و لبتاب و سریالهای مورد علاقه م. ایشالا به همه خوش بگذره
هیچ وقت اینقدر خالی نبودم. عاری از هر حسی رها از هر فکری فقط خودم هستم و خودم. انگار هیچ چیزی برام اهمیتی نداره. بهترین حسی که تا الان تجربه کردم همین خالی بودنه. میترسم اما... میترسم صبح از خواب پا شم و زندگیم دوباره پر بشه. میترسم اینا همش یه خواب بوده باشه. دوست ندارم این خالی بودنو از دست بدم. هیچ کس، هیچ فکر و هیچ چیزی لیاقت نداره که فکر یا قلب منو پر کنه.
یهو سرت شلوغ میشه و اونقدر مشغله پیدا میکنی که فرصت فکر کردن نداری. خیلی خوبه. متوجه شدم نوشتنم به فکرام ربط داره وقتی فک نمیکنم نوشتنم نمیاد... الانم این حس دلتنگی یهویی، هلم داد اینجا. من الکی دلتنگ نمیشم. اونم تو این بلبشو
کار جدید و آدمای جدید و گذر زندگی...
سریال شبونه و لواشک و شیرینی آخر هفته...
خیلی حس خوبی دارم که محور زندگی خودمم.
تا همین دو سه سال پیش جمعه عصرا واسم یه حال و هوای دیگه ای داشت. انگار قند تو دلم آب میشد که فردا میخام یه هفته جدیدو شروع کنم. با وسواس همه چیزمو جمع و جور میکردم. مانتو و مقنعه اتو شده آماده بود. صبحا هم همین وضع بود. از خواب که بلند میشدم یه حس خوب داشتم. کلی انرژی مثبت منو تا انتهای روز همراهی میکرد.
ولی الان...
وقتی به تفاوت اون روزا و این روزا فکر میکنم مطمین میشم که من یه چیزیم هست. دیگه باید یه فکری به حال این وضعیت و پریشونیم بکنم. خدایا یعنی تا آخر عمر قراره حال و روزم همینجوری باشه؟
یادمه یکی دو سال پیش جایی نوشتم: دلم میخاد خودمو بیشتر بشناسم.
الان و بعد گذشت این مدت میفهمم که تو همین مسیرم. وقتی اون نوشته رو گذاشتم هیچ فکر نمیکردم اینقدر سخت باشه. خیلی اتفاقات برام افتاد و چیزهای زیادی پیش آمد تا به اینجا رسیدم که جس کنم این من اونقدرا هم که قبلن فکر میکردم غریبه نیست. دیگه کم کم میتونم پیش بینی اش کنم. میتونم بفهمم برای هر کارش چه دلیلی داره. میتونم لجاجتی که پشت کاراشه، غروری که تو رفتارشه، ترسی که تو وجودشه... همه رو حس کنم.
تازه میفهمم که هیچ وقت نمیشه اتفاقاتو گردن سرنوشت انداخت. این خود ماییم... خود من... که مسئولم
نمیشه منکر این تعطیلات دلچسب شد... لمیدن و سریال مورد علاقه رو نگاه کردن و آلبالو خشکه و لواشک و ... تازه برنامه آش دوغ هم دارم.
یه حس عجیبی دارم. احساس اتصال... نمیدونم و نمیشه دقیق تشریحش کرد.
یه حس بی تفاوتی دارم. خوشحال نیستم. انتظار ندارم برام هورا بکشن. با دومین ترس بزرگ زندگیم مواجه شدم و فقط میتونم بگم هیچ حس خاصی ندارم. نه خوشحالم و نه ناراحت فقط فهمیدم آدمیزاد با خیلی چیزا میتونه کنار بیاد. فقط بدون انگیزه اصلی که خودمو توی این ترس پرت کردم تو بودی. من چطور میتونستم انتظار داشته باشم تو با ترست روبرو بشی وفتی خودم حاضر نیستم و جرات نمیکنم این کارو بکنم. من واردش شدم. خودمو هل دادم توش. فقط برای اینکه به خودم این حقو بدم که ازت انتظار زیادی نداشتم. فقط برای اینکه حس کنم بیشتر از چیزی که حقم هست انتظار نداشتم. اما میدونی... امیدی ندارم تو هم مثل من باشی. تجربه نشون داده دنیا و اتفاقات اون هیچ وقت اونقدر در مورد من منصفانه نبوده که من در مورد پیرامونم. نا امیدی خیلی بده. نمیدونم چی باعث میشه هر شب زیارت عاشورا بخونم. واقعن نمیدونم.
دلم میخواد یه وصیت نامه بنویسم اما نمیدونم باید به کی بدم که نگهش داره. دلم میخواد هر چیزی ازم باقی موند و قابل استفاده بود، زحمت دفنشو نکشن. دلم میخواد اگه تو قبرای چند طبقه خاکم کردن طبقه پایین خاکم کنن. حس میکنم اینجوری زودتر تجزیه میشم و زودتر همه چیز تموم میشه. هر چی دارم مال خواهر کوچیکه باشه.
وای خدا حالم خوش نیست. اصل حالم خوش نیست و حالا میفهمم هر اتقاقی هم که بیفته وقتی اصل کاری راست و ریست نباشه فرقی به خالت نمیکنه.
امروز روز اول کاری بود در شرکت جدید. بعد از نه سال کندم. کندنی سخت چون خیلی اذیتم کردن برای بیرون اومدن. خیلی حس ترس داشتم و ترسم منو بیشتر هل داد به انجام این کار...
این روزها همش ذهنم درگیر این بود که روز آخری که شرکت قبلیم بودم و با همه خداحافظی کردم انگار نه انگارم بود که بعد نه سال دارم میزنم بیرون. همکارانم خیلی لطف داشتن و اشکشون درومده بود. ولی من عین خیالم نبود. من کلن به چیزی وابسته نمیشم. عوض کردن خونه 20 ساله یا ماشین یا تلفن همراه یا حتی رها کردن کار نه ساله اصلن منو دلتنگ نمیکنه. خدا رو شکر. کم گرفتاری داریم همین مونده بود که دلمون زرت و زرت بابت هر چیزی تنگ هم بشه! والا
امیدوارم محل کار جدید برای من فرصتی باشه برای رشد و شکوفایی هر چه بیشتر...