تقریبن تمام وقت آزادم به دیدن سریالهای غربی سپری میشه. تازه میفهمم چقدر بین ما و اونا تفاوت وجود داره. روابط اجتماعی شون برعکس ما ایرانیا بر مبنای اصول کاملا ساده پی ریزی شده. اگه من با کسی مشکل دارم با خود اون آدم راجع بهش صحبت میکنم. حالا ما چه میکنیم؟ مشکلمون با فلان کس رو با همه در میون میگذاریم الا خود اون آدم. و حتی اگه اون آدم از ما راجع به اون مشکل سوال کنه انکارش میکنیم و جوری رفتار میکنیم انگار که هیچ وقت مسئله ای وجود نداشته. چرا ما اینقد پیچیده و احمقانه رفتار میکنیم؟
تو زندگی یاد نگرفتیم بجنگیم. هر مانعی که در مسیر ما برای تحقق هدفمون سبز بشه رو یه نشونه میدونیم که صاف از دستان مهربان خداوند پرتاب شده به سوی ما! هزار و یک توجیه فسلفی براش پیدا میکنیم و دست آخر به این نتیجه میرسیم که خواست خدا بود که نشد و حکمتی توش بوده و قسمت این نبوده و بهتره بی خیال این ماجرا بشیم چرا که از کجا معلوم؟ شاید دو سال و سه ماه و چهار روز دیگه اتفاقی بیفته که ما تازه بفهمیم چرا فلان چیز نشد. و خوب خیر ما درین بوده و خدا برای ما یه چیز بهتر خواسته! از خدا سو استفاده میکنیم تا نجنگیم و تلاش نکنیم. بشینیم و ببینیم چی برامون اتفاق میفته چون قطعن حکمت خدا اینه.
از واقعیت فرار میکنیم، از مشکلاتمون فرار میکنیم. از آدمها، از حقیقت و از هر چیزی که ما رو به تلاش واداره... یعنی میدونی؟ حالم ازین فرهنگ مزخرف تنبل پرور که فرار و کنار کشیدن رو ترویج میکنه، بهم میخوره.
تو زندگی غربیها هر کس محور زندگی خودشه. آدما هر چیزی رو تو هر زمینه ای تا جایی که در توانشون باشه ادامه میدن. یا نتیجه خوبه و یا بد. اگه خوب باشه لذتشو میبره و اگه بد باشه خودشو مقصر میدونه و سعی میکنه در آینده تو موقعیتهای مشابه اون اشتباه و تکرار نکنه. ما چه میکنیم؟ آخرین کسی که تو زندگی من نوعی میتونه معنایی داشته باشه خودم منم. عالم و آدم جمع شدن که به زندگی من معنا ببخشند. اگه اتفاق بدی هم افتاد همون عالم و آدم مذکور مقصرن و نه من. و ما باز از شکستهامون فرار میکنیم و دنبال هزار دلیل تخیلی براش هستیم.
کاش یک کم ازین مردم بی دین و ایمون یاد میگرفتیم. رعایت حریم خصوصی رو، صداقت و جرات رو در رویی رو، ارزش و اهمیت دوست و خانواده رو. نگین خونواده تو غرب فلانه و بهمانه! که اگه ما ایرانیا هم کمی صداقت به خرج میدادیم، از هر ده تا خونواده ای که الان ظاهر یک خوانواده رو به خودشون گرفتن، حتی یکی اش هم وجود نداشت. خدا میدونه چند درصد از روابط دوستانه، کاری و خونوادگی ما واقعی و از صمیم قلب هستن. گو اینکه مهم هم نیست. ما عادت کردیم به فرار کردن از واقعیت و عمرمون رو برای رسیدن خیر و معجزه ای* سپری میکنیم که چیزی جز یک توهم ذهنی نیست...
*با الهام از آهنگ "در انتظار رسیدن معجزه" لئونارد کوهن
هیچ حسی واقعی تر از این نمیتونه باشه که حتی وقتی به یه ور مبارکتم نیستم، اینطوری دلتنگ تو هستم...
دیروز در بدترین حال روحی از شرکت زدم بیرون و اشک اشک اشک... نمیتونستم با اون حال برم خونه و شروع کردم به دور باطل زدن تو خیابونا. به خودم که اومدم دیدم جلوی سینمام. مدتها بود سینما نرفته بودم اونم تنهایی. فیلمها رو برانداز کردم و بدون اینکه بدونم کدومشون ارزش دیدن داره "سر به مهر" رو انتخاب کردم. فیلم با این جمله از امام علی شروع شد:
«آرام باش، توکل کن، تفکر کن، سپس آستینها را بالا بزن، آنگاه دستان خدا را خواهی دید که زودتر دست به کار شده است.»
این جمله رو که خوندم اشکهام بیشتر سرازیر شد. با خودم گفتم من خواستم، حرکت کردم، توکل کردم، اما تو موانعو از پیش پام برنداشتی... منو متوقف کردی... دلخور بودم از خدا.
فیلم خیلی تاثیرگذاری بود. انگار زندگی من بود. کمرویی صبا رو چقدررررر لمس میکردم. تک تک افکارشو با همه وجودم میفهمیدم. فیلم که تمام شد با خودم گفتم اینم یه فیلمه. پایان خوش مال فیلماست نه زندگی من. با خودم گفتم منتظر چیزی نباش. این حس بدبختی تمومی نداره. بارون شدید دیشب و اشکهای من و سردرد...
شبو با آرامبخش سپری کردم و صبح به زور اومدم شرکت. تا همین ده دقیقه پیش که رییسم صدام زد و بعد از بیش از یک ماه بلاتکلیفی با خواسته من موافقت کرد.
باورم نمیشه... اشک شادی ریختم. رها شدم بعد از نه سال... خدایا شکرت. میخواستم بیام و از دلخوریام بگم. بگم که اینا همش حرفه. اینا همش مال فیلماست... ولی تو منو شرمنده کردی. با همه وجودم حس کردم که دستای مهربونت به طرفه العینی زندگیمو کن فیکن کرد. خدایا شکرت... خدایا شکرت... خدایا شکرت... خدایا شکرت... خدایا شکرت...
لابلای فایلهای لبتابم به نوشته ای رسیدم از خودم مال یکی دو ماه قبل. که توش از "به زندگی برگشتن" نوشته بودم و لذت نرم نرم انجام دادن کارهای روزمره ای که در اون زمان یا با زجر و عذاب انجام میدادم یا هم که بی خیال انجامشون شده بودم. بعد این مدت و با خوندن اون نوشته حس کردم به زندگی برگشتم. به زندگی خودم. همون زندگی که بالا و پایین هاش مال خودمه. خود خودم...
خدایا شکرت...