خیلی خوشحالم که اینقدر حس درونیم خوب داره تشخیص میده. خیلی کیف کردم با اتفاقی که افتاد و پیش بینی که کرده بودم...
وقتی از همه جا بباره دیگه بهتر ازین نمیشه... خیلی فکر میکنم به این همزمانی ها. خیلی دلم میخاد بتونم تحلیل کنم این اوضاعو... ولی عقلم به جایی قد نمیده. همینجوری دارم سر میخورم میرم پایین.
استرس کار دارم. هر روز یه جور اضطراب وجودمو میگیره. انگار همه چیز خیلی زود رنگ میبازه. دلم تنوع میخاد. راستی دلم خنک هم شده. خنک شده تنگ شده... یادم بمونه که انتخاب کردم این راهو. فراموشم نشه. فهمیدم که هنوزم همون آدم سرتق سابقم و چیزی عوض نشده. ولی شاید آدمهای قدیمی با آدمهای الان فرق داشته باشن و این نسخه روی جدیدیها جواب بده. کسی چه میدونه.
همیشه فک میکردم بخشش یکی ازون ژست های شیکه که گرفتنش خیلی از بیرون به آدم شکوه و عظمت میده و ازون طرف درونت رو هم پر از حس آزادی و رهایی میکنه. انگار آدم یه جورایی از خودش راضی میشه. بعد فک میکردم من اگه در مقام بخشش کسی بودم که در مرحله قصاص بود، در آخرین لحظات خیلی بزرگوارنه و باعظمت گذشت میکردم و یه حماسه از خودم به جا میزاشتم.
گرچه این داستان میتونه یه فیلم حماسه ای باشه و تورو کلی از خودت خوشحال کنه، بیشتر که فکر کردم دیدم من نمیتونم تو این شرایط ببخشم. هر قدر هم که قشنگ و زیبا به نظر برسه. دلیلشم ساده است. من هیچ کدوم آدمهای زندگیمو که بهم بد کردند نبخشیدم. هیچ وقت بدیاشون یادم نرفته. شاید دردش کم شده باشه اما فراموشی هرگز. و بدتر از اون اینکه یه خشمی درونم بابت همه این مسائل ایجاد شده و هر روز بیشتر میشه. من نفرین نمیکنم. انتقام نمیگیرم. اما بخشش هم تو کارم نیست. وقتی من کسی رو که بهم تهمت زده، نمیبخشم و نمیگذرم عمرن که یه قاتل رو بتونم ببخشم.
بخشیدن جدای شکوه و عظمتی که از بیرون داره، یه عظمت و بزرگی درونی هم میطلبه که انگار من ندارمش. بخشیدن یه حسه و نمیدونم چرا در من ایجاد نمیشه حتی وقتی اراده میکنمش. کاش میشد فهمید چجوری میشه کسی رو از ته دلت ببخشی...
دندونام در اثر زیاده روی در مصرف لواشک حساس شدن. زبونم هم کمی زخم شده. خدایا این لواشکا بزرگترین دلخوشی منه. لواشکو ازم نگیر...
گاهی متحیر میشم از اتفاقات یا بهتره بگم بلاهایی که سال قبل به سرم اومد. وقتی الان به گذشته نگاه میکنم از خودم تعجب میکنم چطوری تحمل کردم و از سر گذروندم این مسائلو؟ همه چیز با هم و در نهایت شدتش اتفاق افتاد. خدا رو شکر میکنم که الان باورم نمیشه چطوری گذر کردم. خدا رو شکر میکنم که حالم خوبه و خدا رو شکر میکنم که میتونم خدا رو شکر کنم.
یه حس عجیبی دارم. جدای این حس عجیب متوجه شدم این آرامش کم نظیر توی زندگیم به خاطر این حاصل شد که تموم آدمایی که تو زندگیم آمد و شدی داشتند رو ریختم بیرون. وجودم رو جارو زدم از هر آلودگی که این آدما ایجاد کرده بودن. الان تنهاتر از خودم کسی رو سراغ ندارم. منم و خودم و لبتابم و لواشک ها... ولی هر چند وقت یکبار غبار اون آلودگی ها دوباره وجودمو میپوشونه و من باز جارو به دست مشغول تمیز کردن میشم. شاید دیگه کسی نباشه. حتی کسایی که ادعای دوستی چند ده ساله رو داشتند. که هیچ کدوم دوست نبودند. همه بازیگر بودند و منو هم به این بازی کشوندن. ولی خاطراتشون هنوزم آزارم میده. چقدر سخته گذشتن...
حالا که تازه معنی دوست رو فهمیدم دلم لک زده واسه داشتن یه دوست. یکی که غمتو بتونی بهش بگی. شادیتو ببری پیشش. یکی که تورو بازی نکنه.