برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

جوونه من!

بسیار لذت می‌برم جدیدن‌ها از آهنگای محسن چاوشی. بسیااار. متاسفانه فقط هم توی تاکسی و بیرون موفق می‌شم گوش بدمشون. از توی نت هم هر چی تلاش کردم نتونستم دانلود کنم. اینه که عزممو جزم کردم که برم سی‌دی هاشو بخرم. یه بار هم تلاش کردم اما مغازه سی‌دی فروشی مدنظر من بسته بود. اینا رو نوشتم که بگم من از رو نمیرم. میخرم اون سی‌دی ها رو.

خیلی جدیدن‌ها برنامه‌مند شدم. زندگیم تر و تمیز و مرتب. برنامه‌هام تر و تمیز و مرتب. روزها می‌رن و می گذرن. همه چیز روی نظم. برای من یه جنبه‌هائیش خیلی خوبه. برنامه دارو واسه ورزش. کتاب خوندن. دعا و نیایش. دیدن بعضی برنامه های تلویزیونی... همه چیز خوب داره جلو میره. فقط من صبرم کمه. دیگه طاقت انتظار ندارم. ریزه ریزه روحم سائیده شده. چند ساله ... نمی‌خوام بهش فکر کنم. خدا رو شکر هیچ وقت توی گذشته زندگی نکردم. تجربه‌های سخت و ارزشمندی رو گذروندم. اما الان نه افسوس میخورم نه ناراحتم نه هیچی. گاه گاهی ته دلم یه سوزش خفیفی ایجاد می‌شه... مثل امروز صبح که از خواب پا شدم و یادم اومد که دیشب خوابتو دیدم. اما این هم می گذره. بازم ممنون از س عزیزم که با حرفش خیلی بهم آرامش داد. آره... من پاداش صبرمو میگیرم. مطمئنم...

بحث زندگی تر و تمیز و مرتب بود... خیلی خوب و عالیه... اما دوست دارم یه باد بیاد و همه چیزشو به هم بریزه. همه چیزشو "قشنگ" به هم بریزه... اصلن بشه یه زندگی نو. جدید. تازه تازه. که باید دوباره بسازیش و تر و تمیز و مرتبش کنی. خیلی از آدمهای دور و برم از این روزمرگی زودتر از من به تنگ آمدن. من "الان" حضور این روزمرگی ها رو دارم حس می‌کنم. همه چیز خوبه... من اما یه انقلاب می‌خوام. دیگه نمی‌خوام بازیگر نقش روزمرگی‌های خودم باشم. من دنبال تازگیم. دنبال اون جوونه نو و سبز و تازه‌ایم که روی تنه یه درخت تنومند و محکم قراره زده بشه... من اون تنه رو ساختم. مواظبش بودم. من اون تنه رو پرورش دادم. نه خودم تنها. با کمک همه... حالا منتظر جوونه های نو به نو هستم. جوونه‌ای که بزنه بیرون و بهش برسم. مواظبش باشم. با کلی ناز و نوازش و وسواس رشدش بدم. بزرگش کنم. در برابر باد و ناملایمات مواظبش باشم... دوستش داشته باشم. اونقدر هواشو داشته باشم تا بشه یه شاخه... یه شاخه محکم و استوار. شاخه‌ای که کم کمک خودش بشه بنیاد جوونه‌های نوی دیگه...

تو مث بارون...

اومدی عاشق و آشِنا...

اومدی خنده شد گریههام...

تورو میخواسته دل از خدا...

اگه نباشی میرسه غربت از راه دور...

نمیره سایه از شهر نور...

میشکنه عاقبت این غرور...

تو باشی، پاییز چشمای من بهارو می بینه...

به دل بیخاطرهم عطر زیبای گذشته میشینه...

تورو تو گذشته میبینه...

تویی عشق دیرینه...

 

صدای من با نبودن تو ترانه کم داره..........................

 

پ.ن.

البته این شعره هیچ ربطی به آهنگای محسن چاوشی نداره. :)

کی میدونه؟!

دیگه راستی راستی تعطیلات تمام شد. حسابی بهش عادت کرده بودم. اونقدر زیاد که الان نمیتونم ازش دل بکنم. یعنی نمیشد ما آدمها نریم سر کار و بهمون حقوق بدن؟!

کم‌کم کارها شروع میشه. سر آدم شلوغ میشه. زندگی جریان عادی خودشو پیدا میکنه. کم‌کم روزمرگی دوباره جای همیشگی خودشو توی زندگی آدم پیدا میکنه. کم‌کم دوباره عادت میکنی. به تکرار همه چیز. به دوره‌های تناوبی زندگیت. اما چند وقته که این تکرار دیگه واسم مثل سابق شیرین نیست. هر چیزی بعد یه مدت می‌تونه خسته کننده بشه. من دنبال تغییرم. حس میکنم باید از یه جایی شروع بشه. هنوز نفهمیدم از کجا. اول فکر میکردم کارمو عوض کنم. بعد دیدم آدم به خاطر رهایی از تکرارها چیزی رو که ازش راضیه و دوستش داره عوض نمیکنه. مدتیه دنبال نشونه‌ام. نشونه‌ای که بتونم پی‌شو بگیرمو رها بشم از این روزمرگی. باید از جایی شروع بشه. آره!

خیلی وقته یه حسی درم جوونه زده. بودن در جایی دور! تنها و خالی از دغدغه. یه ماه تنهای تنها. شایدم بیشتر. شبها همش خوابشو می‌بینم. هر دفعه با موقعیت‌های مکانی مختلف. گاهی خودمو تو یه کشور آروم و خلوت اروپایی می‌بینم. گاهی توی یه کشور شلوغ و پرهمهمه آسیای شرقی. گاهی هم توی یه شهر دورافتاده ایران. کی می‌دونه فردا چی میشه... هزار و یک اتفاق می‌تونه بیفته... هزار و یک اتفاق.

فنجون زندگی من!

@سر کارم. سکوت... رخوت. حوصله نداشته واسه پیگیری کارها.

@دوتا کتاب از خواهره گرفتم و آوردم که تو شرکت بخونم و بیکار نشینم. از یکیش هیچ خوشم نیومد. از اون کتابهایی که دری وری نوشته و نامربوط، و واسه خاطر همون دری وری ها هیچ کس روش نشده بگه کتاب بی‌خودیه! آخه جدیدنها تو حوزه هنر این چیزا مده! اگر مربوط بنویسی کلیشه ای و قدیمیه. باید نامربوط و دری وری بنویسی! اما اون یکی کتاب بدی نیست. نرم نرمک میخونمش. هرچند وقتی حس خوندن نباشه نمیتونی تمرکز کنی روش.

@خیره میشم به تابلوهای روبروم. روزی که میخواستن نصبشون کنن از میان اون همه تابلو چقدر با وسواس انتخابشون کردم. قرار بود جلوی روی من نصب بشن پس همیشه چشمم بهشون میفتاد و به همین خاطر اونایی رو انتخاب کردم که بیشتر از همه دوستشون دارم. یه تابلوی پائیزی که یه درخت پر از برگهای زرد رو نشون میده و یه تابلو از دشت شقایق، سرخ و سبز... در هم آمیخته. اون موقع چه با وسواس انتخابشون کردم. اما حالا که بهشون خیره میشم می‌بینم در تمام این دوسال حتی یه بارم نشده که با فراغ خاطر بهشون زل بزنم و ازشون لذت ببرم. اگر چیزی هم بوده یه نگاه گذرا و بی‌مفهوم بوده که هیچ حسی رو در من برنیانگیخته. پس چرا روزی که انتخابشون کردم اون همه وسواس به خرج دادم؟ کاری بیخودی بود. چه تضمینی وجود داره که باقی کارایی که انجام میدم همینقدر بیخود و بی حاصل نباشن؟

برعکسشم صادقه. روزی که رفتم گوشی نو بخرم. ریخت مردونشو دوست نداشتم. فقط واسه خاطر امکاناتش خریدمش. قابلیت داشت! خوب بهش پرداخته بودن! به اصرار برادرم خریدمش. دوستش نداشتم. اما اونقدر خوب کار کرد که علی رغم توجهِ نداشته‌ام بهش، تو دلم جا باز کرد. دوستش دارم الان. شکلش دیگه برام زشت و مردونه نیست. از داشتنش لذت میبرم. چه خوب که روزی که خریدمش دست گذاشتم روی احساسم.

@دلم یه فالگیر میخواد... یکی که بشینم جلوش... با کلی ذوق و شوق به فنجون قهوه‌ام خیره بشم و با کلی وسواس قهوه‌امو بنوشم و کمی هم اون وسط شیطنت کنم و سعی کنم فنجونمو جوری برگردونم که نقشای خوب توش بیفته! بعدشم هی تمرکز بگیرم و ذهنمو خالی کنم و کلی انرژی مثبت نثار فنجونه کنم تا قهوه‌ها به دیواره‌اش خشک بشن. تو این فاصله هم فالگیره سیگاری آتیش بزنه و ژست همیشگی خودشو بگیره و فنجونمو برداره و با اولین نگاه به فنجونه روشو بکنه طرف من و با چشمای نازک شده که باید حکایت از یه نکته جالب و مرموز توی فال من باشه، بهم بگه... مجردی؟ قصد ازدواج داری؟ منم بگم بله... نمی‌دونم. و اونم با خیال راحت شروع کنه به بافتن دری وری ها. هی بگه و هی بگه. هی حرف‌های متناقض و دوپهلو تحویلم بده و بعدشم بگه خوشبخت میشی. دوستت داره. مواظب مادرش باش. موقعیت داره. سه تا پسر میارین. مواظب اطرافیانت باش. یه دشمن داری. دعا واست گرفتن اما اثر نداره. و هی بگه و بگه. منم هی بنویسم و بنویسم. با هر حرف خوبش برم توی رویا و هر حرف بدش تنم رو بلرزونه. بعدشم که میای بیرون تا چند روز نشئه همون حرفایی. تا تقی به توقی میخوره میری نگاه اون نوشته ها بکنی ببینی چقدر درست از آب دراومدن...

@هیچ وقت نقشای توی فنجونو نتونستم تشخیص بدم. همیشه واسه اثبات مدعاشون فنجونو میگیرن طرفت و میگن ببین... فلان چیزو میبینی؟ اسبو میبینی؟ سگو میبینی؟ حلقه رو میبینی؟ و... هیچ وقت چیزی ندیدم. هیچی تشخیص ندادم. تنها چیزی که دیدم دونه‌های قهوه بوده که با لجاجت چسبیدن به دیواره فنجون. چیزی ندیدم چون خیلی درگیر واقعیات زندگیم. تصورات اینطوری واسم محاله. خلق هر چیزی که نمیتونه وجود داشته باشه واسم سخته. رویاها و خیالپردازی‌هام هم محدودن به همه معقولات. واسه همین نقش توی قهوه با من هیچ وقت حرف نمیزنه. اما یه استثنا این وسط همیشه منو میخکوب خودش میکنه. اون روحانی... اون روحانی که مدتهاست نقش بی بدیل فنجونهای منه و خودمم میبینمش. تنها نقشی که من میتونم ببینم و تشخیصش بدم. همیشه یه گوشه فنجوم نشسته و داره با آرامش به زندگی من خیره خیره نگاه میکنه. همیشه از دیدنش تنم لرزیده. حتی اون روزی که با برگردوندن فنجون اولین نگاه من به دیواره مصادف بود با تنها و تنها دیدن همون روحانی. به خودم نهیب زدم که بابا دری وری دیدی. تو که کاردانش نیستی. بذار فالگیر ببره و بدوزه! فالگیره هم با اولین نگاه دید و فهمید. خدای من! یه روحانی میبینم! یه مرد مقدسی که مواظب زندگیته... و من تنم میلرزه. ازینکه این روحانی نقشش توی فنجونم به تکرار رسیده. ثابت شده! و من... توی اون فنجون لعنتی می‌بینمش اما توی زندگی خودم که همه چیز معلوم و مسلمه و نیازی به تشخیص نقشها نیست، از شناسائیش عاجزم. اما میدونم که هست. میدونم که هستی. وجود داری. مواظبمی... تا حالا ازت چیزی خواستم؟ نخواستم. به خدا که نخواستم. ندونستم کی هستی که بخوام درخواستی بکنم. اما حالا ازت میخوام... ازت میخوام تو رو به حرمت تقدسی که داری... کمکم کن. تو هم از خدا بخواه. شاید به حرمت تقدسی که داری زمانشو کوتاه کنه. انتظارمو تمام کنه...

وای نه فردا...

چقدر زود گذشتن این دو روز. من اصلن حس سر کار رفتن ندارم. بهار برای من فصل بی حسیه. توی این فصل حوصله هیچ کاریو ندارم. شروع گرما منو از جنب و جوش میندازه. بی حالی ...

ایشالا بهار و تابستون امسال اینطوری نباشه.

فردا رو بگو. 8 صبح سر کار! آآآآآه!

برنامه So You Think You Can Dance رو خیلی دوست دارم. داره به فینال میرسه. یعنی دیشب دیگه رسید. به نظر من عادلانه نبود. هم یکی از دخترا هم یکی از پسرا حقشون نبود حذف بشن و به جاشون کسایی رفتن فینال که کارشون بهتر نبود. رقصیدن بالاترین لذتیه که تجربه کردم. به خصوص دیدنش. عاشق رقص والس دونفره ام.

من الان کنار تخت خواهر کوچیکه نشستم. برسش روی تختشه. داشتم فکر میکردم چی بنویسم دیگه... دیدم برسش داره رو تخت راه میره!!!!!!!!!!!!!!! والا... من رفتم تا ارواح و اجنه احاطم نکردن.

این دختره که تو ویدئو کلیپهای افشین بود قبلن ها خیلی بامزه تر بود. الان یه جوری شده. عاشق رنگ سبز پیراهنشم.

بدقولی!

بدقولی رو دوست ندارم... به خصوص وقتی واسه حاضر شدن سر یه قراری کلی برنامه ریزی کنی!

زن دوم!

هر قدر یه سری کارها برای خیلیها دسته جمعی مزه بده برای من تنهایی خیلی مزه میده. یکیش سینما رفتنه. بعد از اتمام کارم امروز گوله کردم سمت سینما. زن دوم. تیزرشو دیده بود و خوشم آمده بود.

داستانِ به نظرم بیشتر یه زن. به مهتاب همزادوارانه حس نزدیکی کردم. مطمئنن نه در قیافه و داستان زندگیش. در روحش و هویتش.

میدونی اولین بار که دیدمت با وجودی که عهد بسته بودم با هیچ زنی کاری نداشته باشم چیت بود که منو شیفته تو کرد؟ چی بود؟ پس زدنت...

این دیوار فاصله رو میبینی که بینمون داره بالا میاد؟ من که حتی یه آجر هم نمی بینم...

من این فیلمو دوست داشتم. روون بود و برای من ملموس. آی مهتاب...

باید برم مجنون لیلی و دایره زنگی رو هم ببینم. به همین سادگی رو هم زمان جشنواره دیدم. به یمن حق عزیز کپی رایت که اینجا خیلی رعایت میشه، تمام فیلمهای اسکار 2008 هم گرفته شده و در شرف دیده شدن هست!!

توی سینما دو تا دختر جلوی من نشسته بودن که به طرز عجیبی کف کفشاشونو چسبونده بودن به هم!! اولین صحنه فیلم مربوط به محمدرضا فروتن بود که با مشاهدش همون دوتا دختر عجیب! شروع کردن به قربون صدقه رفتن و همدیگه رو بغل کردن. البته قطعن اون قربون صدقه رفتن ها در ستایش فروتن بود! بعدشم که یه صحنه هایی از کیش نشان میداد اون دوتا عجیبا همش همدیگرو بغل میکردن و انگار همزادشونو دیده باشن تو فیلم هی جیغ و ویغ میکردن.

من اینا رو نمیگم که کسی رو سرزنش کنم. اشتباه نشه. فقط خیلی دورم از این چنین زندگی ای ... خیلی دور.

کوتاه از همه چیز!

رئیس من باهوش‌ترین و حواس‌جمع ترین مردیه که به عمرم دیدم. من واقعن از اینکه همچین مدیری دارم خدا رو شکر می‌کنم. این البته یه جمله همینجوری بود. کلن ربطی به هیچی نداشت. دلیل گفتنشم این بود که امروز که به ما تبریک عید گفتن فرمودن "من یادمه شما فلان روز و فلان روز مرخصی گرفته بودین!" رئیس من توی واحد ما 60 تا کارمند داره و دم عیدی همه مرخصین و اون آمار مرخصی همه رو توی ذهنش داره. این یعنی آخرشه!

من دیشب اصلن نتونستم بخوابم. اما نمیدونم چرا الان اصلن خوابم نمی یاد.

اون روز که نماز میخوندم طبق معمول سعی کردم به معنیش توجه کنم. وقتی به قنوت رسیدم، به اونجاش که میگه فی الدنیا حسنه... ناخودآگاه شروع کردم به یادآوری حسنه های دنیوی توی زندگیم... مرورشون کردم... به خاطر آوردمشون... اما کلامم از فکرم تند تر جلو رفت... کلامم رسید به فی الاخره حسنه... اما فکر من هنوز درگیر فی الدنیا حسنه بود... قنوت تمام شد. اما فکر من هنوز داشت فی الدنیا حسنه ها رو می‌شمرد! اون روز ترسیدم... لرزیدم. دوست ندارم دنیام تمام بشه و من هنوز دربند حسنه های دنیوی بوده باشمو و سراغی از حسنه‌های اخروی نگرفته باشم... خدا راست میگه... کفر از هر چیزی به آدم نزدیکتره. مثل یه مورچه سیاه روی یه سنگ سیاه توی تاریکی شب... هی دنیا... هی دنیا!

گاهی وقتا دوست دارم کله‌خر باشم! همیشه سعی کردم عاقل باشم. الان دوست دارم کله‌خر باشم!

دوشنبه با نسترن حرف زدم. عید تبریکی و این حرفا... میخواد گوشی بخره. ازم خواست باهاش برم. آخه من توی اینجور خریدا واردم حسابی. گفت که دوشنبه بریم اما حوصلشو نداشتم... گفتم بازار بسته است!!! یعنی تا ما برسیم میبنده. قرار شد بعدن بریم. حوصله ندارم. این حق منه مگه نه؟ من اونو دوست دارم. اعتراف می‌کنم که در حال حاضر نزدیک‌ترین دوستمه. اما... حوصلشو ندارم. ندارم. ندارم.

نمیدونم قسمت من چیه و چه طوریه. من دوستای زیادی داشتم. دوستای صمیمی زیادی که از دوران راهنمایی تا دبیرستان و دانشگاه باهم بودیم... یعنی 10-15 سال دوستی. بعد از اتمام دوره کارشناسیمون... همه از هم جدا شدیم. قسمت هر کسی یه کشوری شد. اینکه میگم یه کشوری واقعن همینطوری شد. همه پخش و پلا شدیم... من قسمتم ایران موندن بود... دوتا از دوستهام هم ایران موندن. الان اون دوتا هم رفتن. همین امسال... و من موندم... تنها! نمیدونم حکمتش چی بوده... اما یه حسی بهم میگه نفر بعدی منم... این شد که نسترن تنها دوستیه که برام مونده تو ایران. تا وقتی اونها ایران بودن ما با هم کاری نداشتیم. الان که همه دوستام رفتن... من و نسترن نزدیک شدیم به هم. هی دنیا... دنیا...

مهرماه پارسال طی یه اقدام انقلابی سری کامل عطرهای زنونه جیورجیو آرمانی رو خریدم. 5 تا عطر بود که عاشق بوی 4تاشون بودم. یکیشو دوست نداشتم. الان همه اون 4 تا ته کشیدن و فقط همونی مونده که من بدم میاد ازش! سر کار که میام ازش میزنم تا زود تمام بشه!! الانم بوی گندش داره خفه م میکنه!

پریروز با خواهرجون اولی رفته بودیم خرید یه اسپری مردونه عیدی خردید برای داداش جوننننن. از دیروز تاحالا اسپری رو هی بو میکنم و هی بو میکنم. بوش محشره! دیشب خواهرجون دومی اسپری رو دید و بوش کرد و گفت:  "چه خوش بو هست! مال کیه؟"خواهرجون اولی: "مال داداش جونه!" خواهر جون دومی: "خیلی خوشبوهه... منم میخوام." اولی: "بهت میگم مال داداشه. این یعنی مردونه است. مردونه!" دومی: "خوب مردونه باشه. فرقی نمیکنه. منم میخوام." اولی: دهان باز! دومی: "خوب ایرادی نداره. مردونه باشه. منم استفاده ش می کنم !!!"

اولین روز کاری من در سال جدید!!!!

اینم از اولین روز کاری در سال جدید. اصلنم دوست ندارم فکر کنم سالی که نکوست فلان!

صبح که واسه نماز پا شدم یادم رفت موبایلم رو آن کنم که بیدارم کنه واسه رفتن سر کار. نتیجه؟ خواب موندم. یعنی دیر پا شدم. بعدشم تند و تند راه اتفادم و رفتم بیرون. جایی که من کار میکنم یک کم از لحاظ مکانی خلوته. مسیرشم تاکسی خور نیست. یعنی تیکه آخرش. قربونش برم کله صبح توی ایام عید تخم تاکسی ها رو ملخ خورده بود! شروع کردم اون مسیرو پیاده رفتن بلکه اگه تاکسی یافت نشد لااقل پیاده به شرکت برسم. بماند که یه دونه تاکسی هم نبود اما در عوضش تا دلتون بخواد آدم بیکار و علاف به تور ما خورد کله صبح اونم توی ایام عید. زشت نیست؟ قباحت نداره؟ آخه مگه تو بیکاری؟ یکی نیست بگه اگر کار نداری واسه چی صبح خروسخون زدی از خونه بیرون؟ اگرم کار داری پدر بیامرز برو به کارت برس چیه هی دم پای این و اون وای میستی؟ واقعن نمیتونم آدمها رو درک کنم. حس میکنم روح خیلی ها بیماره در کل!

اینش از اون! بعدش تو مسیر یه خانواده که سوار ماشین بودن یهو وسط  خیابون وایسادن و زنه (که رانندگی هم میکرد) پسرش و شوهرش رو از ماشین انداخت بیرون! و هر چی الفاظ قشنگ و لطیف در دنیا بلد بود نثار اون دوتا کرد و بعدش هم با دخترش که توی ماشین مونده بود پشت چراغ قرمز تا تونستن فحش و فحش کاری کردن! مرده و پسره هم توی خیابون تلافی کردن! خیلی هم پولدار بودن که البته ربطی به اصل قضیه نداره. اما من مونده بودم که واقعن میشه؟ میشه یه خانواده توی عید اینطوری باشن با هم؟ یعنی چی آخه؟

تازه گِل قضیه مونده. هلک و هلک به هزار گرفتاری تاکسی گیر آوردم و رسیدم دم شرکت... میبینم یه تابلوی گنده چسبوندن نوشتن به جهت رفاه حال همکاران محترم مدیر عامل محترم تر طی اطلاعیه ای امروز دوشنبه رو تعطیل اعلام نمودن تا همکاران از ایام عید بهترین استفاده رو ببرن. شما باید اونجا میبودید و حال و روز منو میدیدن... جدن دیدنی بود. خدا بهشون عقل بده. اعلامیه رو زدین دم در ملت بیان تا دم شرکت بعد دست از پا درازتر برگردن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نمیگی یه اطلاع رسانی دقیقتر کنی که همکارا این همه راه نکوبن و بیان و همه برنامه هاشونو بهم نریزن واسه اومدن به شرکت؟ باید دم در شرکت بفهمن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ آخه من به شماها چی بگم؟ من فکر کردم فقط من خبر نداشتم. بعد دیدم نه... کلی کارمند و حتی مدیرای ارشد شرکتم خبر نداشتن و تشریف آوردن و بعدشم دست از پا درازتر برگشتن. خیلی عالیه! اینم از وضع ما توی یه شرکت موفق ایرانی! خدایا آخه من چی بگم...

هیچی دیگه برگشتم خونه و از همه سخت تر پاک کردن کرمها و رژ لب و خلاصه برگشتن به وضعیت عادی بود. خوابم هم نمی برد. هیچی دیگه روزم خراب شد. و البته شرکتم به هدفش رسید و ایام تعطیلی خیلی خوبی! رو برای من لااقل فراهم کرد. من که کوتاه نمی یام. بذار برم سر کار یه ایمیل واسه مدیر منابع انسانی میفرستم و بدون رودربایستی ازش انتقاد میکنم...

خلاصه که من عصبانیم.............. بله I am sooooooooooooooooooooooooooo sad!

اما خونه که اومدم یکی از کانالها یکی از فیلمهای جنیفر لو-پز رو داشت پخش میکرد که اصل فیلمم در مورد رقص بود. دیگه باب میل من. هم جنیفر هم رقصها... کلی لذت بردم.

چی فکر میکردم و چی شد!

@قبلن ها که عینکی بودم همه آدمهای دور و برم چه غریبه های توی خیابون طی متلک هایی که نثار اینجانب میکردن و چه دوستان و خواهران و برادران و همکاران اینجانب، همه متفق القول بودن که برو چشماتو عمل کن و این چشما و اون مژه ها حیفه زیر عینک باشه! متاسفانه چون چشمام آستیگمات بود علی رغم شماره کمش باید عینک میزدم. بدون عینک سر درد میگرفتم... تا اینکه بالاخره جراته مهیا شد و رفتم چشمامو عمل کردم. ای ای ای... عمل کردن همان و نصف مژه های نازنینم ریختن همان... الان یه ماه و نیمی هست که عمل کردم. اما مژه ها هنوز کامل برنگشتن! این زیبایی چشمای منم حکایت جهنم ایرونی هاست. قیفش باشه قیرش نیست و بالعکس!

@هر وقت بخوام فکرم آروم بشه میرم سراغ کتاب آنی شرلی یا همون رویای سبز... یه دنیای خیلی قشنگ توی این کتاب به تصویر کشیده شده که آدم رو از هر چی نا آرومیه جدا میکنه. دنیایی که من دوستش دارم. امروز یا دیروز داشتم یه نگاهی بهش مینداختم... یه جاییش چند تا بچه دور هم جمع شده بودن (بچه های کشیش دهکده و بچه های آنی و مستخدمه یکی از اهالی) و داشتن راجع به خدا و شیطان با هم حرف میزدن. یکیشون حرف خیلی جالبی زد. گفت: "چنانچه انسان نیاز به دعا کردن داشته باشد بهتر است از شیطان کمک بخواهد تا خداوند. آخر می دانی خدواند خوب و مهربان است، بنابراین هرگز آزارش به موجودی نمی رسد. اما با این چیزهایی که از شیطان شنیده ام متوجه شدم که موجود خطرناکی است و باید حتمن با او آشتی کرد و در مسالمت با او زندگی کرد. به عقیده من عاقلانه ترین شیوه این خواهد بود."

عجب پست هایی! کولاک نمودم.  انگیرشو خواهر بهم داد وقتی با یه بسته آلبالو خشکه اومد پیشم و من دیدم هیچ چیز به جز نوشتن نمیتونه لذت خوردن این آلبالوهای ترش و خوشمزه رو بالا تر ببره. خوب الانم آلبالوهام تمام شدن... پس تا آلبالویی دیگر خداحافظ. البته آلبالو در مجموع کنایه از انگیزه است!

عشق و نفرت

@با خود عهد بستم که عاشق نشوم. عاشق نشوم مگر آنکه تا همیشه مال اویی باشم و او نیز. تا به حال به عهد خود وفا کرده ام. دوست داشتن ها بوده است اما عاشقی هرگز. برای منی که افکارم همیشه صفر و یک بوده و ایده ال، هیچ چیز مگر یک معنایی ندارد. عشق همیشه تجسم اکسترمم احساسات من است. دست نیافتنی ترین حالت ممکن. یکی شدن. جنون. شاید بهتر باشد هیچ وقت عاشق نشوم. شاید هیچ گاه تاب عشقی چنین را نداشته باشم.

اگر این واژه به همه چیز گسترش یابد همیشه دوست داشتم عشق بورزم. همیشه سعی کرده ام به تمام هستی عشق بورزم. دروغ چرا... هستی هم بیش از پیش برایم جبران کرده است...

دوست داشتنها برایم زیاد بوده است. اما همیشه در حیطه عقلم، در کنترل ذهنم. هیچ وقت به هیچ حسی اجازه بال گشودن نداده ام. برای "من" این حس ناب باید برای "او" بماند. او که برای همیشه خواهد بود.

هرچقدر در عشق ورزی محتاطم همانقدر در نفرت ورزی! بی استعداد. نفرت برایم معنا ندارد. نفرت را تجربه نکرده ام. هیچ وقت هیچ گاه. حس تنفر، حس انزجار برایم بی معنیست.  نفرت منفی بی نهایت عشق است. اگر عشقی برایم نیست نفرتی نیز نخواهد بود. اما در این میان حسهای متناقض بسیارند. حس سرزنش . سرزنش و نقد خودم و آدمهایی که در اطراف منند.  یک نقد جانانه. یه نقد تیز و برنده. شاید همان افکار ایده آلیستی است که ذهن مرا در مقابل کوچکترین لغزشی  به واکنش وا میدارد.  کوچکترین لغزش یعنی سقوط. سقوط به عمق دره. اینگونه به سان آونگی شده ام. هماره در حرکت مگر لحظه ای سکون در نقاط اکسترمم.  صفر یا یک !

کاش پزشک شده بودم. کاش از دایره ریاضیات و منطق و جبر بیرون آمده بودم. شاید هم نه. کسی چه می داند؟

@اینجا رو دوست دارم. حس میکنم مجال خوبی بهم میده واسه بهتر دیدن تودرتوهای وجودم.