برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

گاهی وقتا ته ته تمام تلاشایی که برای عوض شدن میکنی، حس میکنی باید خودتو همینجوری که هست بپذیری... شایدم این حس یه بهانه هست که جلوی تغییرتو میگیره، نمیدونم. شایدم این مدت تلاش نمیکردم و بیشتر غصه میخوردم و فکر و خیال میکردم... ولی هر چی که هست خیلی خسته ام کرده و دیگه نمیتونم مثل قبل براش وقت بذارم. با خودم قرار گذاشتم که

اگه فرصتی برای تمرین مهارت اجتماعی بودن ایجاد شد، ازش استفاده کنم. در غیر اینصورت خودمو الکی به در و دیوار نزنم. 

این روزا هی یادت می افتادم. دیدم پیام دادی. نمیدونستم هنوز اون تله پاتی قدیم میونمون هست. شانس منه دیگه. تله پاتی ام هم با آدم مزخرفی مث تو برقرار میشه

کمی دلتنگی چاشنی زندگی جدیدم شده... کاش بشه شرایط جور شه مامان بابام بیان اینجا

این شهرو با همه خوب و بدش دوستش دارم، برای همینه که می دونم حسم واقعیه! این شهر منه... جایی که خودم انتخابش کردم... خود خود خودم... با همه سختیها و چالشهاش. چقدر شیرینه آدم بتونه برای زندگی خودش تصمیم بگیره.

خدایا شکرت

مهاجرت هم نقاط ضعف و هم نقاط قوت آدمو بولدتر میکنه!

به امید اینکه بتونم ضعفهامو کمرنگتر کنم...

خدایا شکرت...

چقدر این خوشحالی های یه هویی میچسبه.... چقدر دلم شااااد شد. چقدر خیالم راحت شددددد.... چقدر خوبی و مهربونی که هوای خواهرمو داشتی.... مرسی که دل خونوادمو شاد کررررردی.... هزار مرتبه شکرت میگم.... دلم میخاست پیششون باشم. امشب برای اولین بار توی این یک ماه و نیم دلم میخاست پیششون بودم و شریک شادیشون میشدم.

ایشالا همین روزا نتیجه نهایی میاد. خدایا شکرت. .. تا همین الانش هم این اتفاقا مث یه معجزه بوده واسم و لطف بیکران تو.... خدایا شکرت شکرت شکرت....

خدایا کمکم کن این خان رو هم رد کنم.... تا الان همه ش لطف تو بوده که به اینجا رسیده. خوب میدونم این اتفاقا مث یه معجزه میمونه و چیزی جز لطف بیکران تو نیست...

خدایا کمکم کن از پس فردا بربیام. خیلی برام مهمه و خیلی نیاز دارم به موفقیت مصاحبه فردام... کمکم کن کارو بگیرم. خواهش خواهش خواهشششششش.....

یه روزایی هم خیلی سخت میگذرن. وقتی یهو خودتو تنهای تنها میبینی و میفهمی روی هیچ کس نمیتونی حسابی بکنی... همون تک و توکی که فکر میکردی باشن هم دیگه نیستن. وقتی میبینی حتا حضور کسی هم نمیتونه بهت کمک بکنه. نوشتن حسم خیلی سخته... یجوری درمونده شدم که حضور کسی هم نمیتونه آرومم کنه. یجوری این حالت بهم سلطه پیدا کرده که حتا دلتنگ هم نمیشم، یعنی حتا فرصت دلتنگی و یاد عزیزان افتادن هم برام پیش نمیاد...