میگه: من عاشق عشقم...
میگم: میدونم. احساست خیلی نابه. خوش به حال اون کسی که تو عاشقش بشی.
سکوت میکنه. نگاش میکنم... میبینم یه لبخند عمیق نشسته رو لبهاش.
میگم: خوشت اومد از حرفم؟
جواب میده: خیلیییییییییییی! میای بهش بگی چقدر خوش به حالشه؟
میخندم و تو دلم میگم... کسی که نتونه خودش بفهمه همون بهتر که...
عذاب وجدان دارم. یه غم بزرگی تو دلم لونه کرده بود دیشب... هیچ کاریشم نتونستم بکنم. تا صبح همآغوشم بود این غم. فکر کردم صبح بیام و کلی ازش بنویسم. اونقدر بازش میکنم و میشکافمش که دیگه موجودیت خودشو از دست بده. صبح که شد حس نوشتنش از بین رفته بود.
میدونی؟ هر تصمیمی که در طول شب بگیرم صبح که بشه دقیقن نظرم عوض میشه. یکی از سخنان حضرت علی بود به گمانم که گفتن اگر میخواین راجع به یه چیز مهم تصمیمگیری بکنید بعد از نماز صبح این کارو بکنید چون اون موقع روحتون بیشتر از هر وقت دیگهای به خدا نزدیکه.
یه سری آدمها هستن اونقدر همه چیز و ساده و شفاف میبینن که نگو. اونقده خوشم میاد! اونقده خوشم میاد که نگو! از حرف زدن باهاشون لذت میبرم. یادمه روزای اول تجربه کاریم رئیسم میگفت همیشه یاد بگیر ساده فکر کنی. کاری که من نتونستم بکنم.
از تماس فیزیکی با بقیه هیچ خوشم نمیاد. مهم هم نیست که کی باشه. زن و مرد هم نداره. احساس مطلوبی ندارم اگر پیش بیاد. واسه همینم هیچ وخ توی تاکسی ردیف عقب نمیشینم. اتوبوس شلوغ هم همینطور... امان از وقتی که مجبور بشم. خیلی بهم سخت میگذره.
مصدرهای خوب و ارجمند و بدرد بخور زندگی یک روح:
تنها بودن، خواندن و نوشتن، مهاجرت کردن، پرستیدن،خیالات فرمودن،رنج کشیدن، عصیان کردن، همه را محترم داشتن، گریختن، صبر کردن، ارادت ورزیدن، صلح کل بودن، جنگ زرگری کردن.
دکتر شریعتی
داری میری خونهی خدا... خوش به حالت... دلم میخواست باهات حرف میزدم... اما نمیتونم. دلم میخواست یه نامهی عریض و طویل تحویلت میدادم که به دستش برسونی... اما نمیتونم. لعنت به این زندگی با این قوانین مزخرفش. حالمو به هم میزنه.
افسوس که من نمیتونم. کاش اونجا به یادم بیفتی... کاش این حرفا به دلت الهام بشه. این کمترین حق منه.
فک کــــــن! سلیقهی یکیو اصلن قبول نداری... بعد وقتی میبیندت بهت میگه وای چه لباس قشنگی! وای چه کیف شیکی! وای وای وای!
فک کــــــن! یکی باشه ازین شخصیتهای خمیری که تو اصلن نمیپسندی، بعد هی بیاد بگه وای من و تو چقدر شبیه همیم!!! وای وای وای!
فک کـــــن! تا حالا چار کلوم با یکی حرف نزدی طرف حتی اسمتم ندونه، بعد هی بیاد راجع به اینکه تو رو میشناسه افاضه کنه! اونم توی جمله های خبری قطعی!
میدونی؟ یه دنیا فرقه میون وابستگی و دلبستگی... اما مختصات رهایی هنوز درست حسابی دستم نیومده.
یکی از بزرگترین علامت سوالای فکریم نحوه شکل گیری اعتقاداته. اعتقاداتی که از ابتدا برنگزیدمشون اما طی چندین و چند مرحله تونستم ازش یه کالبد بسازم که شاید کاملن منسجم نباشه اما برای من، شفاف و قابل تشخیصه. چیزی که ذهنمو مشغول میکنه اینه:
من توی جامعهای رشد کردم که خدا و دین تو زندگی آدمها مثل یک تابلو بوده که بای دیفالت از بدو تولد سردر زندگیا نصب شده. یه عده به تابلو توجهی ندارن... یه عده هم دارن. یه عده هم دونسته یا ندونسته این تابلو رو میکنن و میندازنش دور... اما اینکه اون تابلو دیگه سردر زندگی تو نیست دلیل نمیشه که در کل نیست... هست یه جایی که تو "نمیدونی" کجا. انگار گمش کردی... شاید دنبالش نگردی اما میدونی که تابلویی هست که تو نداریش.
حالا همین تابلو رو در نظر بگیر... خیلی فک کردم که از کجا اومده؟ اصلن کِی راستی راستی پیداش شده؟ به نظر من واسه ماهایی که حضور این تابلو از بدو تولد "زیادی" بدیهی بوده، خیلی سخته ماهیت اصلی و واقعیشو تشخیص بدیم یا حتی بهش نزدیک بشیم. مثلن من. فرض بگیریم معتقدم خدایی هست و پایبندیهایی دارم... حالا همین من، اگر 1500 سال پیش به دنیا میومدم و توی کفر و جهل و خداهای سنگی زندگی میکردم... اون موقعی که آدمها تابلوشون ماهیتن یه چیز دیگه بوده... اصلن یه تابلوی دیگه بوده. توی زندگی همچین منی، اگر روزی روزگاری یکی محمد وار از راه میرسید و دلش میخواست خدایی رو به من نشون بده متفاوت از اون خدای مجسمهسانی که همیشه شناختمش... واقعن چیکار میکردم؟ چقدر آمادگی داشتم که بپذیرم اون خدا رو؟ چقدر جرات داشتم تابلوی فعلی زندگیمو بکنم از سردرش و بندازمش دور و جاش یه تابلوی جدید نصب کنم؟
بشر بعد از این همه سال هنوز که هنوزه نمیتونه تصور درستی از خدا داشته باشه... تو فک کن خدایی اینچنینی در اون زمان ناگهان به جامعه معرفی میشه. خیلی خیلی فکر کردم که اگر یه بتپرست بودم چه عکسالعملی داشتم در مقابل خدای محمد؟ هنوز جوابی ندارم براش... فکر کنم هیچ وقت هم جوابی نباشه.
گو اینکه از بیتویی به همچون توئی رسیدم... اما این بیتوئی با دیگرتوئی اون دوران خیلی فرق میکنه. خیلی!
امروز عزیزی ازم سوالی کرد. در پاسخش یک کلمه گفتم نه. با دهن باز و نگاهی حاکی از تعجب گفت: واقعن واست مهم نیست؟ ابروهامو بالا انداختم به نشونهی نه. گفت: باور نمیکنم. منم سکوت کردم.
راستش خیلی دلم میخواست این قضیه اونقدر مهم بود که اینجا مطرحش میکردم و ازتون میپرسیدم که آیا واقعن مهمه یا نه؟ فک کن وقتی حتی مطرح کردنش مهم نیست دیگه موجودیتش که اصلن مهم نیست. تازه گیرم که طرح قضیه اونقدر مهم بود که میومدم و میپرسیدم... راستش اون موقع جوابایی که می گرفتم اصلن مهم نبود. آخه من که نمیتونم اهمیت رو خلق کنم. میتونم؟