دیشب اتفاقی تکهای از یک سریال کرهای را دیدم. پسرک عاشق دختری دیگر شده بود و میخواست نامزد فعلیش را رها کند. دخترک (نامزد پسر) اما این را بر نمیتابید. حرفهای دخترک برایم جالب بود.
به پسرک گفت من نمیتوانم تو را رها کنم. همانطور که تو نمیتوانی او را رها کنی. پس انتظار معقولی نیست از من فراموش کردن تو! اگر تو از آن دختر جدا شدی و رهایش کردی، من نیز از تو...
خوشم آمد از دو کلمه حرف حساب.
اما میدانی؟ برای من، رفتنی بودن آدمها مورد انتظار تر است، انگار که هر آمدنی رفتنی هم دارد. درد دارد جدایی، زیاددد... مثل درد زایمان! اما ممکن است. تهش حس خوبی دارد، شیرین است و پر از آرامش. ملموس است و دلپذیر. قدرت و خودشیفتگی دارد تویش. رنگ زندگی بعد از جدایی خیلی تازه است، خیلی شفاف است. شاید تا تجربه نکنی نفهمی چه می گویم. ولی بدان که چرند است اگر بگویی نمیتوانم... اگر بگویم نمیتوانم. تو را به خدا... لذت رفتن را به عادت ماندن نفروش.
یا علی...
د هاردست تینگ تو دو اند د رایت تینگ تو دو آر یوژوالی د سیم...
ریدرم رو باز میکنم. روی یکی از آیتم ها کلیک میکنم. نوشته «برای چند روزی نیستم میرم سفر... خدانگهدار».
۶ نفر این نوشته رو لایک کرده بودن!
وقتی کلیات به آدم سخت میگیرن، ته ته تهش جزئیاتن که به دادت میرسن و خورد خورد اثر مهلک و کشندهای رو که کلیات روت گذاشتنُ پاک میکنن.
الان میفهمم که چرا رنگ و چرا رقص و چرا کارواش در هوای بارونی...
آدم عاقل هیچ وقت کاری رو بدون تعمق به عواقبی که میتونه داشته باشه، انجام نمیده.
PS: اعتراف میکنم که این اصل رو گاهن از یاد میبرم.
روحم زخم شده است. زخمی چنان عمیق که هنوز از درونش خون جاریست. میدانی؟ حتی خنجری که روحم را زخم کرده هنوز همانجاست، در عمق روحم، خونی.
نمیدانم... نمیدانم نفس شوم کدام نامردی دامان زندگیم را گرفت. نمیدانم چشمان ناپاک کدامین بیچشم و رو مرا به این حال و روز انداخت. نمیدانم این جادوگر منفور و بدطینت که بود و چه کرد که اینگونه بوم زندگیم به قیر سیاه رنگآمیزی شد.
خدایا... چنین قسمتی و حکمتی را نمیتوانم از سوی تو پذیرا باشم. این طلسم نحستر و بدشگونتر از آنی بود که بتوانم آن را از جانب تو تلقی کنم...
خدایا دستم کوتاه است. جز تو کسی را ندارم. خواستهام را برایت گفتهام. در همان جایی که هیچ کس نمیداند و نمیخواند، آنرا نوشتم. گفتم شاید چون کسی از آنجا خبر ندارد و آنرا نمیخواند، تو هم آنرا نخوانی. برای همین، اینجا میخواهمت که سری به آنجا بزنی و خواستهام را بخوانی و آن را اجابت کنی.
خدایا در این جهنمی که درونش افتادهام، جز تو کسی نیست که مرا یاری کند. تنها چیزی که آرامم میکند همانیست که آن جای دیگر از تو خواستهام. فکر میکنم آنقدر محق باشم که وقتی اینگونه بیگناه آماج این همه درد و رنج گردیدهام، خواستهام را اجابت کنی تا شاید مرحمی شود برای روح دردمندم...
PS: در این هاگیر و واگیر وبلاگم هم لو رفت... چشم. اینجا نیز سکوت...
PSS: شکر به خاطر حضور دوستانی خوب در این لحظات سخت
خدایا با تو فقط معامله میکنم.
خداوندا در این لحظات سخت فقط با تو معامله میکنم.
خدایا در این روزهایی که درد امونم رو بریده فقط با تو معامله میکنم.
خدایا به دستان لرزان من قدرت بده.
خدایا به قلب شکستهی من التیام ببخش.
خدایا صاف بودم. صاف... صاف... صاف...
دستمو بگیر. گرمم کن. آرومم کن. من با تو معامله کردم پس تنهام نذار.
من نه عاشق هستم
و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من
من خودم هستم و یک حس غریب
که به صد عشق و هوس میارزد.
من خودم هستم و یک دنیا ذکر
که درونم لبریز
شده از شعر حقیقت جویی
من خودم هستم و هم زیبایم
من خودم هستم و پابرجایم
من دلم میخواهد
ساعتی غرق درونم باشم
عاری از عاطفه ها
تهی از موج سراب
دورتر از رفقا
خالی از هرچه فراق
من نه عاشق هستم
نه هزین غم تنهایی ها
من نه عاشق هستم
و نه محتاج نوازش یا مهر
من دلم تنگ خودم گشته و بس
منشینید کنارم
پی دلجویی و خوش گفتاری
که دلم از سخنان غم و شادی پر شد
من نه عاشق هستم
و نه محتاج عشق
من خودم هستم و می
با دلم هستم و همسازی نی
مستی ام را نپرانید به یک جمله هی!
(معصومه جانی)
نشستم جلو مونیتور و توی وبلاگها میچرخم. حال خوشی ندارم. درد امونمو بریده. فکرای منفی هم که دست بردار نیستن و هی رژه میرن. هی میون وبلاگها تاب میخوردم بلکه یکی یه چیزی نوشته باشه که من رو از این حال و هوا در بیاره. اما هیچی. نه کسی مهمونی رفته، نه مهمونی داده. نه کسی از عشقولانههاش نوشته نه کسی قراره عروسی کنه و نه هیچ هیچ هیچ...
خدایا... میدونم مشکل از خودمه. بارها و بارها بهم ثابت کردی که مشکل منم و طرز فکرم. خدایا این حس ها داره داغونم میکنه. تمام زندگیمو تحت شعاع قرار داده. خدایا میخوام درستش کنم. باید این کارو بکنم. بهم راهو نشون بده. خواهش میکنم.
فکر کن... تمام نشانهای زنانگیام از دستم برود. نه. فکر نکن. حتی فکر کردنش را هم تاب نخواهم آورد.
خدایا زنانه زندگی نکردم، اما از زن بودن خود هیچ گاه ناشکر نبودم. چرا؟ به من قدرت بده. به من توان بده.
زنانگیم را میآزمایی؟