برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

به تو چون سجده میکنم...

چند هفته پیشا چند روزی با جماعت هندی جلسه داشتیم. آخرین روز جلسه مورد لطف اوشونا قرار گفتیم و به ما نفری یک بسته سه تایی چای هندی هدیه دادن. نوع و جنس چای کاملن متفاوت از چای ایرونی بود. روش هم نوشته بود که این نوع چای خیلی کمیابه و توی دامنه فلان کوه هند فقط یافت میشه! خلاصه... چایی رو بردم خونه و مامان جون هم یه نگاهی بهش انداخت و اوشونم تائید کردن که نوع چای براشون شناخته شده نیست. این رو داشته باشید!

دو روز بعد یه قرار خواستگاری داشتیم و چون روز کاری بود من سر کار بودم و بعد خونه رفتم و فاصله زمانی هم طوری بود که فقط فرصت لباس عوض کردن داشتم تا آمدن مهمونها. با سرعت حاضر شدم و به علت ذیغ وقت به چیزای حاشیه ای توجهی نکردم. مهمونها اومدن و خلاصه سلام و علیکی و حال و احوالی... مامان جون طبق معمول رفتن چایی بیارن. منم پیش مهمونها نشسته بودم و هر از چندگاهی یه کلام مختصری رد و بدل میشد. یک کم گذشت دیدم از مامان جون خبری نیست. کم کم فضای اونجا هم داشت سنگین میشد آخه من حرف خاصی نداشتم که بزنم. دیدم نه خیر... مامان جان نمیخوان بیان! دیدم ناجوره پا شدم برم توی آشپزخونه ببینم چه خبره همون موقع مامان از آشپزخونه اومدن بیرون با سینی چای! فقط میخوام بگم نوع و رنگ چایی اونقدر تابلووووو بود که من در اولین نگاه توجهم به فنجونها جلب شد و اصلن فراموش کردم بپرسم دلیل تاخیرو! مامانم در حالی که کاملن ریلکس بودن و لبخندی برلب داشتن فقط به این جمله اکتفا کردن که نمیدونم چرا این رنگی شده!!!! چایی کذایی رنگی زردی داشت که نمیتونید تصور کنید. دقیقن زرد قناری. زردددددددددددددددددددد! دیگه تعریف نمیکنم که مهمونها چه طوری به چایی نگاه میکردن!!

بعد رفتن مهمونا با دهان باز پرسیدم که اون معجونی که آوردی چی بود؟!!!!! مامان جونم گفتن همون چایی هندی کمیاب دامنه های کوه چی چیک رو دم کردم و آوردم! گفتم آخه مادر من اونها که نمیفهمن این چایی چی بوده! فکر میکنن لابد دستشون انداختیم. آدم که برای بار اول یه چایی عجیب غریب و برای مهمون دم نمیکنه که! لااقل قبلش خودت دم میکردی امتحانش میکردی بعد تصمیم میگرفتی بیاری واسه مهمون! خلاصه گفتگوهای بعدیمون به خنده برگزار شد و خاطره ای شد برام تا هیچ وقت قیافه مهمونای اون شبو فراموش نکنم با اون چایی خواستگاری!

PS: خواهرم ازم سوال میکنه یه واژه بگو به جای ابهت بتونم ازش استفاده کنم توی متنم. جواب میدم... سبیل!!!

نظرات 8 + ارسال نظر
سعید سعیدیان پنج‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 12:52 ب.ظ http://www.roozha498.blogsky.com

سلام دوست عزیز
خوشحالم که وبلاگ شما رو اگرچه به صورت کاملا تصادفی ، پیدا کردم . واقعا وبلاگ جالبی دارید .
خیلی تمایل به تبادل لینک با شما رو دارم . دوست دارم لینکتون رو تو سایتم داشته باشم تا هر وقت هم خودم و هم بازدید کننده هام دلمون خواست بتونیم بهت سر بزنیم .
اگه مایل به تبادل لینک باشی دوست دارم سایت من رو با نام
۩۞۩کسب درآمد واقعی اینترنتی۩۞۩ لینک کنی . و حتما به من اطلاع بده که وبلاگ تو رو با چه نامی لینک کنم .

علی پنج‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 01:54 ب.ظ

چند بار از هند برای خونه خودم چای آوردم.طعمش بی نظیر بود و با خودم گفتم کاش بیشتر میاوردم. اینکه میگی شاید خاصیت درمانی هم داشت.هندیها هم بیشتر چای رو با شیر میخورند.یکبار هم باشیر امتحان کن شاید خوب دراومد.البته نه روز خواستگاری!!!

مونارک پنج‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 03:40 ب.ظ http://moonark.blogsky.com

من ربط عنوان و نوشتتون رو نفهمیدم...
دارید مزدوج می شید؟(آدم اشک تو چشمای قشنگش جمع می شه)
حالا طعمش چطور بود؟
سلام

ربطی که نداشت به لحاظ نوشتاری! درواقع موقع نوشتن این ژست یه آهنگ از معین پخش میشد شده ام بت پرست تو... قسم به چشمون مست تو... وای من عاشق این آهنگم...
نه هنوز... متاسفانه!
طعمش خوب بود.

یاسمن پنج‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 04:01 ب.ظ http://www.mehrabooni-sedaghat.blogfa.com/

حالا خوشمزه بود؟

آره خوب بود... فقط... زرد بود!!!!

بهاره شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 08:11 ق.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

سلام ایده جونم اینا
خوفی؟
میخواستی به مهمونا بگی ما چون خیلی به سلامتی مهمونامون اهمیت میدیم برا همین بهشون چای سبز میدیم:دی آخه چای سبز هم همون رنگا میشه:)
برای ابهت ...مممممم.... بذار فچ کنم یه ریزه.... آها! یافتم! چطوره بجاش بگه عاباس آقا! به جون تو... هم سیبیله هم با ابهت:دی (چشمولک)

بهاره شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 08:12 ق.ظ

اونوقتش اگه چراغ جادو داشتی، راستش و بگو اولین نفری و که سوسک می کردی چه کسی بود؟:دی

شاذه شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 09:09 ق.ظ http://shazze.blogsky.com

مامان جان احیاناً قصد پروندن خواستگارها رو نداشت؟!

صبا دوشنبه 6 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 02:20 ب.ظ http://www.hichkare.wordpress.com

حالا طعمش خوب بود؟
خواستگارا خوردن؟

اره خوردن که خوردن. به رومون که چیزی نیاوردن! من خودم از بس استرس داشتم یادم نیست اصلن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد