دلم میخاست بیشتر مینوشتم از این روزها... ازین مه غلیظی که کل زندگیمو فرا گرفته. ازین افسردگی بلند مدتی که بدجور داره نقش یه ترمز رو بازی میکنه برام. دستم به کار نمیره. درسم و مقاله هام همینجوری معطل موندن. همه چیز منجمد شده در بستر زمان و حقیقتن منم برای آب شدن این یخ تلاشی نمیکنم. این زندگی نیست که من میخوام. تصویر مطلوب من از زندگی این شرایط نیست. پس چرا باید تلاش کنم که زندگی الانمو احیاء کنم؟ میدونم... همه میگن نباید پلهای پشت سر رو خراب کرد. ولی من حال و حوصله تحکیم پلها رو ندارم. دلم میخاد خودمو بسپرم به جریان این روزها و برم به سمت همون زندگی ای که دلخواهمه. من انتظار بیهوده ای ندارم. هر شرایطی که آدم واردش بشه مشکلات و سختی های خودش رو داره. من واقع گرایانه میخواهم گذار کنم از این حال و روز...
کاش زودتر این اتفاق بیفته. کاش خودمو بهتر و بیشتر در این جریان گذار حس کنم. برای منی که عادت به برنامه ریزی و آینده نگری دارم حضور توی این شرایط گنگ و مبهم خسته م میکنه. نیاز دارم به کمی روشنایی، به فانوسی که این مسیرو روشن کنه. به نوری که گرمابخش وجودم باشه. دلم میخاد بتونم برنامه ریزی کنم. وقتی نمیتونم این کارو بکنم اعصابم میریزه بهم! دقیقن حال اون دختری که فیلم میراث آلبرتا با حرفای اون شروع میشه، رو میفهمم... من ساخته نشدم برای یه زندگی باری به هر جهت. من آدم انتظار برای پیش آمدهای یه هویی نیستم. من قائلم به برنامه ریزی. اون نوره که باشه... مسیر که روشن بشه یک کم... حال منم بهتر میشه....
به امید روشنایی. به امید نوری هدایت کننده...
اگه دوباره منو متهم به شیرین عقلی نمی کنی باید بگم که سپردن به دست جریان الزاما به معنی خراب کردن پل های پشت سر یا پیش رو نیست.
هر کسی که تو رو یه ذره بشناسه خیلی خوب می دونه فقدان چه چیزی توی زندگیت داره اذیتت می کنه. حالا مدام از زیرش فرار کن و یا خودت رو بزن به اون راه.
فقدان چی؟
خودت بهتر از هرکسی می دونی.
فقدان چی؟