یه وختایی هم هست، مث الان... دلت بی هیچ دلیلی که خودت بفهمی شور میزنه. تپش قلب میگیری. آروم و قرار نداری و اشکات بی اختیار صورتتو میشورن... بعد دلت میخاست کسی میبود که بهش میگفتی فلانی، یه حالیم. بیا بریم بیرون یه دوری بزنیم. حرف بزنیم. ولی هر چی فک میکنی همچین کسی نیست... ینی حتی یه نفرو نداری که راه و رسم دوستی بلد باشه، دوستی که هیچ... فقط حس کنی بتونه همراه باشه واسه یه عصر تابستونی دلگیر.
کلیت ماجرا چندانم مهم نیست ولی نمیدونم چرا الان اینقدر درد داره واسم.