لابلای فایلهای لبتابم به نوشته ای رسیدم از خودم مال یکی دو ماه قبل. که توش از "به زندگی برگشتن" نوشته بودم و لذت نرم نرم انجام دادن کارهای روزمره ای که در اون زمان یا با زجر و عذاب انجام میدادم یا هم که بی خیال انجامشون شده بودم. بعد این مدت و با خوندن اون نوشته حس کردم به زندگی برگشتم. به زندگی خودم. همون زندگی که بالا و پایین هاش مال خودمه. خود خودم...
خدایا شکرت...
دیروز و امروز به غایت روزهای خوب و آرومی و دلپذیری بودن. آدم نباید چشمشو به روی لحظات خوب ببنده.
من طی دو ماه اخیر سه عدد کیف پول زنانه خریداری کردم. نه که جزو ملزومات اصلی زندگیه! به همون خاطر
همیشه فک میکردم آدم وقتی میخاد با یکی از ترسای بزرگ زندگی اش داوطلبانه رو به رو بشه، کاری که خدا میکنه اینه که مواجههی تو با اون ترس رو تسهیل کنه. کمکت کنه اون ترس برات کمرنگ بشه تا تو بتونی راحت تر باهاش رو به رو بشی.
ولی الان که عملا باهاش مواجه شدم فهمیدم خدا این کارو نمیکنه. برعکس هزار و یک مانع در مسیر مواجهه با اون ترس برات ایجاد میکنه تا تو رو به نقطه ای برسونه که با همه وجودت مصمم باشی برای مواجه شدن. به جای تسهیل کردن شرایط، با سخت تر کردن اوضاع در وجود تو یقینی ایجاد میکنه که با اون ترس مواجه بشی. اگر تو اون سختی ها دووم آوردی، خوب اون یقین ایجاد میشه. اگرم دووم نیاوردی که دمتو بزار رو کولت و برو رد زندگیت. وقتی برگرد که شرایط روحیشو داشته باشی.
چیزی که ما نیاز داریم همون یقینه است. یقین هم با ناز و نوازش و معجزه در آدم ایجاد نمیشه. باید یک مسیر سنگلاخ و خاکی و صعب العبور رو طی کنی تا به یقین برسی... وقتی بدستش آوردی دیگه مهم نیست ادامه راه چی در انتظارت باشه. بدترین و سخت ترین لحظات هم که انتظارتو بکشن در برابر یقینی که تو بدست آوردی سر خم میکنن و تسلیم میشن. و این حقیقتیه که من بعد از 31 سال زندگی و خوب کمی دیر فهمیدم. نگاهم به زندگی اشتباه بود.
حقیقت زندگی ما رو ذهنیت مون ایجاد میکنه. کاش بتونیم این ذهنیت رو به درستی مدیریت کنیم. کاش...