توی ون دم در هتل منتظر نشسته بودم که بریم سمت فرودگاه. غرق افکار خودم بودم. داشتم سبک سنگین میکردم که به اویی بگم دلم براش تنگ میشه یا نه؟ گفتنش برام سخت بود اما ترجیحم به عنوان بود تا پنهان. در همین دودلی و تردید بودم که یهو همسفرم که یه دختر هم سن و سال منه سوار ون شد و با دربان هتل خداحافظی کرد و بلند گفت دلم برات تنگ میشه ها!
تــآ دَس بهـ جـزوهـ میـزنمـ خـوابمـ میـبرهـ...
با ایـن وضعیــت فــکــ کنـمـ شبــ امتــ کلــا میـرمـ تو کُـمـــآ
من که می دونم در انتها پنهانش کردی...