پرم از احساسات متناقض. از یک طرف خوشحالم که خونوادمو ببینم از یه طرف دلم نمیخواد. آدم گاهی وقتا یه حسهایی رو تجربه میکنه که لزومن خوب به نظر نمیان ولی کاریش هم نمیتونی بکنی.... احساس میکنم نباید این برنامه ریزیو میکردم برای تعطیلات. اشتباه بود. اعصابم خورده. ولی دیگه کار از کار گذشته نباید بهش فک کنم. خیلی خسته ام. خیلی
این چند ماه اخیر خیلی سخت بوده. در لحظه نفهمیدم ولی الان به شدت خستگی اش روی تنم مونده. وقتی به ماه اول فک میکنم همه چیز کدر و تیره و تاره برام. به ندرت چیز خاصی یادم میاد. چقدر سخت بودن اون روزا.... تازه من جزو خوش شانسا بودم. روزای بی کاری و معلق بودنم خیلی کم بودن. ولی در عوض یهو درگیر کار شدم و به شدت همه وقت و فکر و زندگیم رو گرفت.
وقتی از سنترال رد میشم دلم میگیره. انگار روی قلبم یه وزنه سنگین گذاشته باشن. یاد اون روز سرد بارونی میفتم.... یاد اون روزایی که زیر بارون میرفتم دنبال خونه یا مصاحبه...
ولی همه اش این نیست. روزای خوب هم داره. روزای آزادی. وقتی کسی کاری به کارت نداره. وقتی حس رها بودنو داری کم کم تجربه میکنی. وقتی سعی میکنی کم کم از اون حالت مچاله خودت در بیای و قامت راست کنی. وقتی بهشت رو با چشمای خودت میبینی و لذت میبری.... وقتی فک میکنی جایی زیباتر از اینجا وجود نداره،...