فکر میکردم حرفایی که میزدی همش دروغن و ناشی از ترست. به شدت مطمین بودم درست فک میکنم. با اینکه سالها ازون حرفا گذشته هنوز پس ذهنم منتظر بودم درستی نظرم بهت ثابت بشه و اعتراف کنی که آخ که چقد راست میگفتی. ولی الان فهمیدم تو راست میگفتی و من چه قدر خنگ بودم که نفهمیدم. لجم میگیره ازین خنگی. لجم میگیره ازون اطمینان احمقانه به صحت حرفام. لجم میگیره که این داستان هی تکرار شده و شده و شده....
تا درس عبرتی بشه که به درستی یا غلطی هیچ چیزی اینقدر مطمین نباشم و همیشه یه درصدی شک کنم به تصوراتم.
حس خوبی نیست. میدونم که اینم چند روز دیگه فراموش میشه و همه چی مث اول میشه. ولی بیزارم از این ماجرای تکراری...