همیشه فک میکردم بخشش یکی ازون ژست های شیکه که گرفتنش خیلی از بیرون به آدم شکوه و عظمت میده و ازون طرف درونت رو هم پر از حس آزادی و رهایی میکنه. انگار آدم یه جورایی از خودش راضی میشه. بعد فک میکردم من اگه در مقام بخشش کسی بودم که در مرحله قصاص بود، در آخرین لحظات خیلی بزرگوارنه و باعظمت گذشت میکردم و یه حماسه از خودم به جا میزاشتم.
گرچه این داستان میتونه یه فیلم حماسه ای باشه و تورو کلی از خودت خوشحال کنه، بیشتر که فکر کردم دیدم من نمیتونم تو این شرایط ببخشم. هر قدر هم که قشنگ و زیبا به نظر برسه. دلیلشم ساده است. من هیچ کدوم آدمهای زندگیمو که بهم بد کردند نبخشیدم. هیچ وقت بدیاشون یادم نرفته. شاید دردش کم شده باشه اما فراموشی هرگز. و بدتر از اون اینکه یه خشمی درونم بابت همه این مسائل ایجاد شده و هر روز بیشتر میشه. من نفرین نمیکنم. انتقام نمیگیرم. اما بخشش هم تو کارم نیست. وقتی من کسی رو که بهم تهمت زده، نمیبخشم و نمیگذرم عمرن که یه قاتل رو بتونم ببخشم.
بخشیدن جدای شکوه و عظمتی که از بیرون داره، یه عظمت و بزرگی درونی هم میطلبه که انگار من ندارمش. بخشیدن یه حسه و نمیدونم چرا در من ایجاد نمیشه حتی وقتی اراده میکنمش. کاش میشد فهمید چجوری میشه کسی رو از ته دلت ببخشی...