این روزها خیلی تحت تاثیر گذر زمانم. زمان چقدرررر زود میگذره. از گذرش برای خودم خیلی ناراحت نیستم. گیرم که چندتا تار موم هم سفید بشه و جوونیی که میگن گذشت و رد شد، خیالی نیست.
دردناک ترین بخش این ماجرا وقتیه که پیر شدن پدر و مادرت رو به چشم میبینی. وقتی مادرت از درد دستش گلایه میکنه. وقتی پدرت موقعی که پا میشه مکث میکنه و دست به کمر میگیره. وقتی مادرت با خوردن هر چیز شیرینی نگران قند خون نداشته اشه. وقتی یهو حس میکنی مامان چقددددد شبیه مامان بزرگ شده. صورتش، چین و چروکاش، حتی مدل راه رفتنش... حتی اخلاقش و کم حوصلگی هاش... ما کی بزرگ شدیم؟ مامانی... ددی... شما کی اینقدر عوض شدین؟
خدایا حفظشون کن برام همیشه که من هر چی دارم از محبت و زحمت اوناست. نباشم روزی که اونها نباشن...