هر آدمی توی زندگیش میون واقعیت و خیال تمایز قائله. گویی دنیای خیال و واقعیت ما آدمها با یه دیوار از هم جدا شدن. گاهی توی زندگی اتفاقاتی پیش میاد که صرف نظر از چگونگی و چرایی اون اتفاقها، امواج خروشان دنیای خیال جاری میشن و خودشونو وحشیانه میکوبن به اون دیواری که واقعیت و خیال رو از هم جدا کرده... نتیجه به جا مونده بسته به قدرت و خروش اون امواج فرق میکنه... شاید دیوار بلرزه و ارتعاش پیدا کنه و بعد دوباره ساکن بشه و استوار و پابرجا بمونه... شاید ناگهان و در اثر شدت ضربه فرو بریزه. شایدم در سطح دیوار ترک هایی ایجاد بشه و چشمههای کوچیک خیال نرم نرمک به حریم واقعیتهای آدم تجاوز کنن... کم کم اون ترک ها رشد میکنن، بزرگ میشن و بعد از یه مدت ناگهان اون دیوار متلاشی میشه و امواج آب بیمهابا به حریم واقعیتها جاری میشن.
انعکاس همچین مسالهای توی زندگی آدم دیدن و لمس چیزهایی هست که با منطق این دنیا سازگار نیست. هر کسی خوب میدونه جنس خیال آدم از هرگونه محدودیتی آزاده. مثلن شما میتونید در خیال خودتون گربهای رو تصور کنین که داره پرواز میکنه. ولی در واقعیت دیدن چنین چیزی معنی نداره. به نظر شما کسی هست که گربه پرنده دیده باشه؟
نمیدونم چقدر تونستم منظورمو بیان کنم. راستش کمی ترسیدم. بفهمی نفهمی در تشخیص واقعیت و خیال دچار مشکل شدم. انگار اون دیواره ترک خورده... چیزایی رو میبینم که معنا نداره. خوابهای مبهم و بیمعنی میبینم که بعد یه مدت عینن توی زندگیم تکرار میشن. این اتفاقا اونقدر بیمنطق و عجیب و غریبن که باعث میشن به چشم خودم هم شک کنم.
تمام این قضایا هم به یه نقطه ختم میشه. پریدن توی دریا یا یه رودخونه عمیق. نه از جنس یه پرش اشتباهی یا اینکه پات لیز بخوره. آگاهانه و در کمال هوشیاری این کارو میکنم.
خلاصه اینها رو گفتم که اگر یه روزی دیگه خبری ازم نشد شماها خبر داشته باشین قضیه از کجا آب میخورده! :دی
امیدوارم اول شده باشم!
سلااام!
میدونی ایده از اینکه مرز خیال و واقعیت قاطی بشه برام لذت می برم ..دوست ندارم زیاد با واقعیت ها سروکار داشته باشم ..با حقیقت بیشتر از واقعیت حال میکنم و اگر تا به حال خیال نبود شاید خیلی برام زندگی مشکل بود..حالا می فهمم چرا اینقدر عروسک بازی تو بچگی آرومم میکرد.( نا گفته نماند من تا ۱۶ سالگی عروسک بازی میکردم!!!) برای اینکه تو عروسک بازی دیگه نباید نگران مرز خیال و واقعیت باشی نباید نگران باشی که یه وقت یه قسمت وجودت تو خیالات گیر نکنه ....
برای من زیاد اتفاق افتاده خوابهای عجیب و غریبم تعبیر بشه ...صحنه هایی از زندگی که حس میکنم یه جای دیگه دیدمشون و از این قبیل موارد برام زیاد بوده !ترسناک و شیرینه ! منتها شیرین بودنش زیر پوستیه!
یه توصیه پزشکانه!!!:
فقط خدایی اگه حس میکنی دچار توهم میشی به دکتر مراجعه کن!
خوب منم هیچ وقت به کم قانع نیستم همیشه دلم میخواد بهترین در تمام کارهام وجود داشته باشه! البته شاید تو شدید تر باشی!گفتم شاید! شایدم نه !
شادزی یا حق
اول شدی!!!!!!! :*****
منم حقیقت رو بیشتر دوست دارم اما به واقعیت هم احترام میگذارم به سبک خودم.
من اصلن با خیال مشکلی ندارم. خیال پردازی برای منم یکی از عناصر ضروری زندگیم محسوب میشه که اگر نباشه واقعن زندگی واسم سخت میشه. برعکس تو من خوابهام تعبیر نمیشه. اصلن! فقط خوابهای عجیبم تکرار میشه توی واقعیت. فک کن خواب ببینی یه بشقاب پرنده توی اسمون دیدی بعد یه روز نشستی پشت میزت سر کار یهو میبینی همون بشقاب پرنده توی آسمونه! مثال زدم البته.
هنوز مطمئن نیستم توهمه. خیلی واقعیه... خیلی! باورم نمیشه توهم باشه.
*
پس میتونی بفهمی حس منو. که چرا ناراحت شدم از تعریفی که ازم شد و یا اینکه چرا اونقدری که من انتظار دارم نشونه نمی بینم. میدونی من در برابر (او) پرم از انتظار...
من خوابو اینا حالیم نیست ها، از الان بگم.
ولی جالب بود مطلبت.این مدلی تا حالا نگاه نکرده بودم به خیال و واقعیت
سلام خواهر جونننننننننننننن. دلم واست تنگ شده! گفته باشم!
منم تا حالا اینطوری ندیده بودمش. یه شب از خواب پریدم دیدم ای دل غافل... همه چیز اینطوری شده!
به نظرم هر چقدر هم که همه چیزت واقعی باشه ولی خیاله برات یه نقشه دیگه ای داره چون یه جوری مطابق میله خودت پیش میره و میشی رییسش ولی اینکه ایده مرزش ترک خورده و داره باهاش قاطی میشه خوب جای بسی تفکر داره خواهر حالا هم نگران نباش ماشالله حتما شنا بلدی غرق نوشی
ولی این روزها خیلی عرفانی شدیااااا
عرفانم کجا بود مادر جون... به قول خودم ما کجا و عرفان کجا
اوه نههههههه !
ایده جونم برو دکتر واسه چکاپ !! 
ببین من شده خواب ببینم با یکی قهر کردم بعدش فرداش با اون نفر قهر کنم ولی اکثرا واقعی هستند !
توهمات اتفاقا واقعی به نظر میان!
آره حستو کاملا می فهمم ! واسه همین همیشه درگیرم با نشانه های خدا !
یه حدیث میگه اگه به اون چه که میدونی عمل کنی خدا به تو اون چیزهایی که نمیدونی رو نشون میده !
شادزی یا حق
ای بابا مادر جون چرا صورتتو پوشوندی! باور کن من با کسی کاری ندارم... دکتر چیه آتنا خانوم! این دکترا که چیزی بلد نیستن!
آخخخخخخخخخخخخ مامان جون. نزن بی انصاف! شوخی کردم! :دی
*
آره حرف گویندهی محترم این حدیثو قبول دارم. هر آدمی همینطوری میره جلو. اونقدر میره جلو که خودش بخواد.
سلام!
چطوری خانوم؟
برای من که بارها اتفاق افتاده چیزای بی معنی خواب و خیال ، جلوی چشمم واقعی بشه.
البته فقط چیزای کوچیک! اون خیالایی که چندان هم از واقعیت دور نیست و وقوعش غیرممکن نیست ، همیشه از من فرار می کرده...
مواظب اون موجای خیال باش یه وقت بی ایده نشیم!
سلام. مرسی. چشم مواظبم.
اینو خوب میفهمم منم. یه موقه هایی خیلی چزا از واقعیت آدم فرار میکنن. دلیلشو واقعن نمیدونم.
متنت سنگینتر از سطح من بود
عیب نداره مهندس.بی خیال بابا
ســـــــــــــــــــــــــــــــلام دوس جون ایده


اشکه شوقه!!
اینجا آیکنه بغل نداره!!؟؟
دلم شده بود یه ذره.
ببین اینا که گفتی من حالیم نمیشه هاااا. یه بار دیگه منو بفرستی مرخصی اجباری میزنم له ات میکنماااااااااااااا
مادر جون چرا خشن شدی اینقدر...
مرسی تو لطف داری. ایشالا همیشه شاد و خوچحال باشی
چرا بزنمت مادر!؟ هر چی میخوای به دکترا فش بده! مرا با این جماعت دکتر چه کار است ؟!
نمیدانیم چرا ازین آیکونهای چشمولی (منظور همان اولین آیکون میباشد!) که ساطع مینمائید دلمان غش میرود از خنده! انحصارش هم فقط مال شماست!
Somniferous whisperings of scarlet fields
Sleep calling me and my dreams are wondrous
My reality abandoned I traverse afar
Not a care if I never wake
------------------------------------------
Everwake, Anathema
http://www.deezer.com/#music/result/track/everwake
yeah. not even a little damn care...
راستی این کتاب "بار دیگر شهر" نایاب شده گویی! n تا کتابفروشی رفتیم و دست خالی برگشتیم
سلام
کلی از نوشته های وبلاگت را خوند م
راستشو بخوای حسودیم شد که همیشه نماز صبح هات را می خونی
اخه من خیلی برام سخته زود بیدار شدن و نماز صبح خوندن
چبه خاطر همین اغلب نماز صبح خهام قضا می شه
منو هم سر نماز صبح هات دعا کن
ببخشید من معمولن برای کسی دعا نمیکنم.
اصلا؛ قابل تحمل بودن زندگی بخاطر اینه که گاهی مرز واقعیت و خیال به هم میریزه.
آخر میترسیم جانمان را از دست بدهیم! :دی
شما بخندید ما حاضریم دلقک بشویم!




:)) :)) :))
نه بانو! ما جسارت نخوانیم نومود. ما فقط دلمان غنج! میرود از خنده... نمیدانیم چرا :))
منم یه زمانی که انرژی درمانی میرفتم اینطوری شده بودم...
جدی؟ پس ربط به انرژی داره؟ راستش خودمم یه حدسهایی زده بودم... مرسی خانوم.
گاهی برای من هم پیش اومده ولی اینهمه که میگی نه گاهی ترسناکه ولی گاهی خیلی هم لذتبخش. نمیدونم منم خوابهای غریب زیاد میبینم شاید بخاطر فکر آشفته باشه. یا تاثیر بیش از حد هر چیزی که میبینیم و میخونیم. یادمه وقتی هری پاتر میخوندم هر شب خواب مدرسه هاگوارتز رو میدیدم و یادمه که یکی از دوستام که خیلی این کتابهارو دوست داره کم مونده بود منو بکشه چون میگفت که الان سه باره که کل کتابهای پاتر رو خونده و حفظه ولی تا حالا خوابشون رو ندیده ولی من از همون اول هر شب خواب اونحارو میدیدم و همش در حال جادو بودم. فکر میکنم تاثیر مسائل روی آدمها متفاوته.
چقدر حرف زدم.
آره منم قبول دارم تاثیر مسائل مختلف روی آدمها متفاوته...
کاش منم خواب هاگوارتز میدیدم. خیلی هیجان انگیزه!