ژاکتم رو در میارم. حس میکنم الانه به گرماش نیاز ندارم. دستم رو میذارم روی میز تا انگشتام روی کیبورد قرار بگیرن. آستینام رو هم میکشم پائین تا سردی میز پوست ساعدمو اذیت نکنه. شروع میکنم...
سناریوی شماره یک
من یه بچهی 5-6 سالهام. دخترم به گمانم. سوادم من در آوردی خودمه. به عالم و آدم میخندم. معمولن کسی نمیفهمه من وجود دارم. همیشه انگشت اشارهام توی دهنمه. شاید چون خیلی خود محورم. نگاهم خیلی مرموز دوخته میشه روی چیزهایی که دور و برمه. زیادی سیاهم. از حرفای آدمها اینو میفهمم و حس خوبی ندارم. چرای سیاه شدنم همیشه واسم سواله. توی تموم عکسا یه گوشه انگشت به دهن به جایی خیره شدم که لنز دوربین نیست. چهرهم هیچ وخ کامل نمیفته چون میون همهمهی آدمهایی که میخوان تمام رخ توی عکس بیفتن من با اون قد و قواره کوچیک و چشمانی که دوخته شدن به نا کجا آباد نفر آخریم که میتونه شانس توی کادر بودن رو داشته باشه... من توی کادر هیچ دوربینی نیستم. همه چیزو توضیح دادم؟ واضحه؟ تو فکرم چی میگذره؟ خوب چون این سوال هیچ کسی نیست پس جوابشم نمیدم. سوال خودم هم که باشه جوابشو میدونم، نوشتن نداره.
سناریوی شماره دو
45 سالیم هست. مرد یا زنشو نمیدونم. حسم بیشتر طرف مرده میره. بداخلاقم. حوصله هیچ کسو ندارم. به racism اعتقاد دارم. از عالم و آدم ایراد میگیرم. به نظرم همه یه چیزیشون میشه. یکی خله یکی زیادی احساساتیه یکی میخواد نقش بازی کنه یکی فک میکنه کی هست... یکی زیادی فضوله. یکی میخواد بگه من به همه حکومت میکنم. یکی میخواد حال همه رو بگیره. یکی زیادی کم رو هه. یکی خیلی عصبیه. یکی مسته... یکی معتاده. یکی احمقه. یکی زیر آب میزنه. یکی به هیچ کس اعتماد نداره و یکی ساده لوحه. یکی خیلی بچهس و هنوز بزرگ نشده. اون یکی ادای بزرگا رو در میاره... و من حوصله هیچ کدومشون رو ندارم. تو بگو ثانیهای که من تحمل کنم کنار اینها بودن رو. هر کیو میبینم میخوام اون نباشم... میخوام اون نباشم... در نتیجه اصلن نیستم.
سناریوی شماره سه
یه خانوم 24 سالهام. عاشق آشپزیم. عاشق خونهداریم. دلم میخواد به شوهرم و بچهم برسم. میخوام دستکش به دست با شیشه وایتکس دوره بیفتم تو خونه دیوارا سنگا کاشیا همه چیو بسابم. دلم میخواد بوی قرمه سبزیم بره شیش تا خونه اون ور تر. دلم میخواد عطر پلوم بپیچه توی ساختمون. دلم میخواد نذر کنم. مهمونی بدم و مهمونی بگیرم. سبزی پاک کنم. دلم می خواد هر چی شوهرم میگه همون باشه. عاشق غیرت و جدیت شوهرم هستم.
سناریوی شماره چهار
یه دختر 35 سالهام. عاشق موجودیت خودمم. اما از خودم بدم میاد. خیلی فک میکنم. حتی فکرای باطل. میونهای با مردا ندارم. دلم خودم و تنهایی خودمو میخواد. روحم زیادی فاصله داره با همه چیز، واسه همینم هیچ وخ نتونستم متافیزیک رو درک کنم. دلایل قاطعی دارم که ثابت میکنه ذهنم در لحظاتی از موجودیت خودش یه ذهن فازی هست. حوصله محدودیتهای از بیرون تحمیل شده رو ندارم. تنهایی میرم سینما و فیلم میبینم. گاه گاهیم میرم کافی شاپی جایی میشینم و یه قهوه تلخ با کیک پنیر سفارش میدم و مشغول خوردنش میشم... فکرمم مشغول داستان بافی راجع به آدمهای توی کافی شاپ میشه. کی قراره چی به سرش بیاد. زوجها واسم جذابترن. میونشون تقریبن کسی نیست که بتونم به آیندهش اونطور که دل خودم میخواد امیدوار باشم... به نظرم آدمهای احمقی میان که چشمشون رو به واقعیتی که داره نور بالا میزنه بستن و کار خودشونو میکنن... نگرانشون میشم. نگران تک تک شون. دعاشون میکنم. بعد از دعایی که کردم هم پشیمون می شم. بعد حس میکنم از خودم بدم میاد.
سناریوی شماره پنج
یه پسر 24-5 سالهام. ازون مذهبی های دو آتیشه. چهارچوبهای منحصر به خودم رو دارم. نماز و فعالیتهای مذهبی برام یک must هست و هرچیزی که از پی اون میاد. هر کیم اون طوری نباشه رد میشه توی ذهنم. در نتیجه ذهنم دو تیکه هست. آدمهایی که هستن و آدمهایی که نیستن و نبودنشون یه فضایی توی ذهنم اشغال میکنه. در کل کسی خارج از چهارچوب تنگ و سخت من قابل قبول نیست و روش هیچ حسابی نمیکنم. همیشه کلی برنامه ریزی دارم واسه بهتر و بیشتر اثبات کردن فرضیههایی که البته توی ذهن من حالت یقین پیدا کردن. Just in case شاید یه روزی به دردم خورد.
سناریوی شماره شش
یه دختر 20 سالهی حساس و زودرنجم. همه چیز و میبینم و از همه چیز رنج میکشم. دوست ندارم راجع بهش بیشتر توضیح بدم.
سناریوی شماره هفت
یه دختر 22 سالهام که خونوادهم دارن از هم میپاشن. پدر و مادرم میخوان از هم جدا بشن و تا بوده دعوا بوده و درگیری و قهر و دادگاه! واسه همینم تحصیلاتمو تا دیپلم بیشتر ادامه ندادم. اما باهوشم. قدرت تجسم بالایی دارم و میتونم چیزهای خوبی رو توی ذهنم خلق کنم. دلم میخواد ازدواج کنم تا از شر گرفتاریای تو خونه خلاص بشم. گاهی وقتا هم ازدواج واسم نمود از چاله دراومدن و تو چاه افتادنه. دوبار عاشق شدم. اما خانواده هر دوشون به خاطر وضع آشفتهی خونوادهم با ازدواجمون مخالفت کردن. هر دوشونم الان زن گرفتن. خلاصه گیج میزنم. نمیدونم چیکار کنم. هر چند وخ یه بار هم حساب کتاب میکنم که برم اون ور آب به هر قیمتی که شده... واسه همینم میرم کلاس زبان. البته این فکر هم مثل نور یه کرم شب تاب چندان روشنی به ذهن تاریکم نمیده.
سناریوی شماره هشت
یه زن 26 سالهام و طلاق گرفتم. یه سالی میشه. شوهرم بهم خیانت کرد. خوب وقتی ازدواج کردیم فکرشو نمیکردم. عاشقم بود آخه. خدا رو شکر تحصیلات بالایی دارم و کار خوبی. از پس خودم بر میام. نگاه آدمها بعد از جدایی نسبت بهم فرق کرده. گاهی وقتها خوشم میاد ازینکه نیازم به مورد توجه واقع شدن، از جانب آدمها برآورده میشه. گاهی وقتها هم کفرم بالا میاد. معمولن واسه رهایی از قضاوتهای آدمها خیلی جسورانه و همون ب بسم الله میگم مطلقه هستم. البته حساب اینترنت جداست. جاهای دیگه ای هست که میشه گفت خودمو مینویسم.
سناریوی شماره نه
یه مرد 58 ساله ام. از چیزایی لذت میرم که جوون تر ها جذابیتی درش نمیبینن. بدجنسم گاهی. دلم میخواد با اذیت کردن آدمها و سر کار گذاشتنشون تفریحی بکنم گاهی. زن و بچه هم دارم. پیش اونها خیلی اعتبار دارم. واسه خودم کسی هستم آخه. بچه هامو دوست دارم خیلی. زنم رو هم همینطور. بهشون قول دادم عید ببرمشون اروپا. خانواده چیز خیلی خوبیه به نظرم.
سناریوی شماره ده
زمان یه مفهوم انتزاعیه که ما آدمها واسه راحتی کار خودمون اختراعش کردیم و از نظر من وجود واقعی نداره. پس من سنی ندارم. سردمه. فشارم افتاده. دلم یه چیز شیرین میخواد. ژاکتمو دوباره میپوشم. سردی میز حتی از تار و پود پارچهی مانتوم به عمق تنم رسوخ کرده و حسش میکنم. باز فک میکنم چرند نوشتم. دوستش ندارم. کلن چیزیو به معنای واقعی کلمه "برای خودم" دوست ندارم. تنبلیم میاد برم از دکه جلوی شرکت یه چیز شیرین بخرم. سرم گیج میره. دو هفته است درگیرم اساسی... مادرم مریض شده... مادربزرگم مریض شده. هر دو سکته رو رد کردن. پدرم حال و روز خوبی نداره. برادرم نیست. من هستم و من... نمیدونم چیکار کنم. کاری انگار از دستم بر نمیاد. خودمو سخت بی دست و پا میبینم. چهره مامانم اون لحظه از یادم نمیره. نصف بدنش لمس شده بود... صورتش حالت طبیعی خودشو از دست داده بود. میگفتن حملهی عصبیه. دلیلشو نفهمیدیم. غلظت خون مامان بزرگ بالا رفته. هر چند وخ یه بار خون توی مغزش لخته میکنه و سکته ناقص. قدیمها... دختری بودم که از جلوی هر بیمارستانی که رد میشدم همینطوری هی صلوات میفرستادم و واسه سلامتی بیمارانش دعا میکردم. شبها بعد نماز عشا تسبیح آبی جانمازمو بر میداشتم و دونه دونه واسه هر کی که مریض بود دعا می کردم. آدمها عوض میشن. من عوض شدم. دیگه دعا نمیکنم. اما وقتی توی بیمارستانم میدونم دخترانی هستند که با رد شدن از جلوی بیمارستان برای شفای مریضای اونجا دست دعا بر میدارن و صلوات میفرستن. :)
*
کی میدونه من کیم؟ چیم؟ از کجا اومدم؟ اصلن واسه چی مینویسم؟ این آدمها کین؟ چقدر من هستن؟ کجای من هستن؟ اصلن منی هستم؟ منی وجود دارم که تویی که این نوشتهها رو میخونی، بتونی بشناسیش؟ نه! به همین سادگی...
خب میتونم بگم که رسما هیچی در مورد این مطلبت نمیتونم بگم.
تو این اداره خراب شده که نمی شه پست خوند!
نوشته ت رو پرینت گرفتم برم خونه بخونم! بعدن نظر می دم ایدی السلطنه خانوم جونم!
مجله خانواده که نبود؟
گاهی اوقات هیچ عدالتی نیست و ما حق انتخاب زندگیمونو نداریم انجور مواقع آدمها از ضعق هاشون کمک میگیرن تا به مرتبه هم برسن و هر کی باهوشتره موفق میشه شاید یه شوخی باشه که خدا داره با بنده هاش میکنه
اول ؟؟
هوم
نمدونم چرا ولی هنوز بعضی وقتا تو ته تنهایی و آرامش خودم یادم میاد یه روزایی که زندگی ساده بود مثل یک سلام یه دست یه بوس یه خانواد ه یه دوست.
وچقدر صمیمی و ساده و اسون بود
اما اینروزا همه چی هست پول ماشین اینترنت سفر هوا فضا اما هیچی ساده نیست
انتخاب سخته این راحتی در قبال اون سادگی
من که خیلی نمی شناسمت اما فکر کنم هیچ کدوم به تنهایی تو نیستی
ولی وقتی یه مدت طولانی بخونم مطالبت را می تونم بفهمم
اگه منظورت دوستای وبلاگیه و کلی گفتی من دوستایی دارم که 1 سال و بیشتر مطالبشون را می خونم و فقط در حد وبلاگه اما می تونم سناریوی شخصیتهاشون را تشخیص بدم
آره... فهمیدنش نیازمنده شناخت بیشتره. تو هم که اینجا جدیدی :دی
بابا دختر دست به دهن......زیاد بهش فکر نکن ...تو بچگی همه اینجوری هستن....متفکر بدون بیادآوری در برهه های بعدی زندگی...
ولی من هنوز یادم مونده... از فکرم بیرون نمیره.
تو ۴۵ سالگی تو مطمئن باش زن هستی....مگه شک هم داری؟
جسمن که آره... ماهیتن ولی...
این سناریوی دختر ۲۴ سااه رو پایه هستم
منم همینطور!
کافی شاپ و یه قهوه تلخ با کیک پنیر بهترین انتخاب این دوره از زندگیه
اوهومممممم
این سناریوی شماره ۵ خیلی خشن بود...به روحیت نمیخوره اینجوری باشی
ولی دقیقن اینطوریم دونقطه دی
اکثر دخترهای بیست ساله اینجورین
من همیشه اینطوری بودم....
سناریوی شماره هفت خیلی ناراحت کننده هست
خیلی...
چرا وقتی حرف از طلاق میاد خانمها همیشه تو نوشته هاشون حرف از خیانت کردن شوهراشون میزنن؟؟؟؟
ببین! یه اشکال این نوشته همینجا بود. وقتی پابلیشش کردم خودم فهمیدم اومدم اصلاحش کنم و بنویسم (شوهرم بهم خیانت کرد... شایدم من به اون خیانت کردم) متاسفانه به دلیل بالا! بودن سرعت اینترنت هر کاری کردم وارد بلاگ اسکای نشد... اینه که بی خیالش شدم. فکرم نمیکردم کسی بفهمه!
سناریو شماره ۹ خیلی جذاب هستش
شیطون!!! دونقطه دی
راجع به مفهوم انتزاعی زمان هم باهات موافقم...فکر کردی اگه ازت یه دفعه بپرسن چند روزته نمیتونی سریع جواب بدی.....این نشون میده که تو ذهنمون زمان یه چیز اضافه هستش و در هر پریود از زندگیمون میتونیم یه کاری رو از نو شروع کنیم یا به اتمام برسونیم
اوهوم... دقیقن...
ایده جان...امیدوارم که مادر و مادربزرگتون زودتر سلامتیشونو بدست بیارن...مطمئنم که حال پدرتون هر روز بهتر خواهد شد و این نگرانیهای تو هم رفع میشه.....
مرسی...... :) منم امیدوارم...
***
وقتی کامنتهای این پستو دیدم اونقدر با منظور و ذهنیتی که پشت نوشته من بود فاصله داشت که فک کردم بهتره جواب کامنتها رو ندم. آخه اصلن نمیدونستم چی بگم. ولی خوشحالم که لااقل یه نفر گرفت اصل مطلبو. حتی اگر اون یه نفر دشمن خونی آدم باشه! دونقطه دی!!!!
اگه فهمیدی کی هستی و چی هستی بهم بگو...منم بعضی وقتها دچار یه سری پارادوکسهای اساسی میشم...
اگر فهمیدم... حتمن :)
سلام ایده جونم
خوبی؟
راستش این جریان منیت خیلی وقته که ذهن من و هم به خودش مشغول کرده ... منم سعی میکنم خودم و بذارم جای آدمای دیگه و دنیا رو از دید اونا ببینم... گاهی منطقشون و قبول میکنم ولی گاهی برای اعمالشون هیچ منطقی پیدا نمیکنم... من هم موافقم هیچ راهی وجود نداره که آدما بتونن (من) رو بشناسن... آخه (من) از خودش اون چیزی و نشون و بروز میده که خودش دوست داره... مشخصات دیگرش پیش خود (من) پنهان و مخفی باقی میمونند...
برای مامان ناراحت شدم... الان حالشون چطوره؟
مواظب خودت باش ایده جونم اینا:-*
مامان هم چی بگم... امیدوارم که دیگه دچار حملهی اونطوری نشن...
دیشب تو تخت خواب خوندمش!!!
عجب فیلمنامه ای بود! من بیشتر به اون خانوم خونه ۲۴ ساله و اون دختر ۳۵ ساله شبیه م! 


این اینموریکس ۶ تا نظر دادهههههههههههه!
اما ای وللللللللللللللللل بهت ای ایدییییییییییی!
موضوع این دفه ت هم خیلی خوب بید! من خوشم اومد!!!!!!!!!!!
واقعن آدم بعضی وختا باید خودشو جای خیلیا بزارهههههههههههه!
من هیچی نیستم
اینو منم خیلی وقتها در مورد خودم حس میکنم.
سلام
ممنون که سر زدی.
از کجا اومدنو هیچ کس نمی دونه
خیام میگه:
در دایره ای کامدن و رفتن ماست آنرا نه بدایت نه نهایت پیداست
کس می نزند دمی در این معنی راست کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست
در مورد وجود داشتنتم می تونم بگم حتما موقعی که این متنو می نوشتی وجود داشتی. مولوی میگه:
نیست وش باشد خیال اندر جهان
تو جهانی بر خیالی بین روان
هرکی هستیم و هر جوری که اومدیم مهم اینه که الان هستیم پ بهترین راه به قول خیام اینه:
خیام اگر ز باده مستى خوش باش
با ماه رخى اگر نشستى خوش باش
چون عاقبت کار جهان نیستى است
انگار که نیستى، چو هستى خوش باش
دوست داشتم این شعر مولوی رو...
یه موقع هایی وجود داشتنمو حس میکنما... ولی دوست دارم جنس حضورشو کشف کنم.
اما اینکه چون هستم حالا باید خوش باشم را نتونم. یه زمانی خیلی با اشعار خیام همذات پنداری میکردم حس میکردم من مثل اون فکر میکردم و اون همه فکرای منو انگار منظم کرده تو اشعارش. الانه انگار اما عوض شدم باز. دوباره نمیفهمم حس و حالشو...
قبول نیست
تو مایه های من که چیزی نبود !!
سناریویی مناسب حالم پیدا نکردم !!
چرا سناریوهاتون اینقدر کمه !؟؟
اصلن عجیب نیس که اینجا چیزی مناسب حالتون پیدا نمیکنید. فک کنم هزار تا سناریو هم که بود بازم هیچ کدومش به حال شما نمیمونست. آخه اینها مال منن :)
ایشالله خدا همه مریض ها رو شفا بده ..
اول فکر کردم فیلمنامه نویسی.
ولی نه... به همین سادگی.
احتمالا به تناسخ اعتقاد ندارین ؟
نه!
تو نیستی.
همونطور که من نیستم.
چقدر ناراحت شدم ایده جون که مامان و مادر برزگ مریض هستن . براشون دعا میکنم امیدوارم که هر چه زودتر هر دو سلامت بشن و خیالت راحت بشه.
دقیقا میدونم که چه حس بدی وقتی یکی توی خونه آدم مریض باشه مخصوصا مادر آدم. مامان من هم که دیسک عمل کرد داشتم روانی میشدم. هیچ کاری نمیتونست بکنه فقط روی تخت افتاده بود مثل دیوونه ها شده بودم.
واقعا میگم برای هر دوشون دعا میکنم که هر چه زودتر خوب بشن.
سلام
ما آدما موجودای عجیبی هستیم. گاهی حتی خودمون هم نمی تونیم اون من اصلیمون رو بشناسیم...
خود من از بچگی تا حالا هیچوقت اخلاقم ، احساساتم ، تفکراتم و علایقم یک جور نبوده و در طول 25 سالی که از عمرم میگذره دائم در حال تغییر بودم...نمی تونم بگم اون تغییرات مثبت بودن یا منفی...فقط همینقدر می دونم که توی بچگیام زندگی رو از یه دید متفاوت با الان نگاه می کردم...
برای مامان و مامان بزرگ آرزوی سلامتی دارم.
ببخشید که دیگه دیشب سرم شلوغ بود و اینا.
همون روزی که آپتو خوندم ، برای اونایی که مریض بودند و تو هم بهشون اشاره کردی ، دعا کردم.انشالله که بهتر شده باشند.
انشالله که همیشه شاد و سلامت باشی.
دعا میکنم
امیدوارم همه چیز خوب بشه :)
ایده گلم ... سلام ... الهی که همیشه خودت و خانوادت سلامت باشیددددد
آهان اوکی
با اون پیرمرد بد جور پایه اتم !!
من هیچی نووفهمیدم از پستت ذاتا نفهم بیدم:(
نگران مامانت شدم آخه چرا ؟ حتما یه چیزی عصبی اش میکنه و به رو نمیاره بیشتر مواظبش باش که میدونم هستی :)
خوب این دو هفته نبودم اوضاع روحی هم افتضاح بود اتفاقات هم وحشتناک واسه همین نرسیدم سر بزنم نمیدونم هم اینو بعد این همه پست میبینی یا نه...با اون نوشته های بی امکان نظر هم خیلیییی حال کردم!خیلییییی!
اما این نوشته :
جالب بود ! هر شخصیتی که میگفتی توی این سناریو ها قابل لمس بود برام!!
میدونی مهم نیست از کجا اومدی مهم اینه که احساست روش نقاب نباشه! من زیاد از آدما سوال نمیکنم توی نت!چون خودم زیاد اطلاعات درستی از خودم به هیچ کس نمیدم و هیچ کس نمیتونه توی نت بگه منو میشناسه چون اگه کسی زیاد کنجکاوی کنه راحت بگم بهش راستشو نمیگم...
ولی احساسمو نمیتونم روش رنگ دیگه ای بذارم و وقتی وبلاگی رو میخونم برام خالص بودن احساسش مهمه...
یا من ذکره شفا و اسمه دواء...ایشالله همه مریضا خوب شن!
شادزی یا حق
جز راست نباید گفت. هر راست نشاید گفت.