برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

برای من

الهی در جلال رحمانی و در کمال سبحانی... تو را به رحمانیتت قسم...

لیلی مرده بود.

قصه نبود، راه بود، خار بود و خون!

لیلی، قصه راه پر خون را می‌نوشت. راه بود و لیلی می‌رفت. مجنون نبود.

دنیا ولی پر از نام مجنون بود.

لیلی تنها بود. لیلی همیشه تنهاست...

قصه نبود، معرکه بود. میدان بود، بازی چوگان و گوی...

چوگان نبود. گوی بود. لیلی گوی میدان بود، بی چوگان. مجنون نبود...

لیلی زخم بر می‌داشت، اما شمشیر را نمی‌دید. شمشیر، زن را نیز.

حریفی نبود. لیلی تنها می‌باخت. زیرا که قصه، قصه باختن بود.

مجنون کلمه بود. ناپیدا و کم. قصه عشق اما همه از مجنون بود.

مجنون نبود. لیلی قصه‌اش را تنها می‌نوشت.

قصه که به آخر رسید مجنون پیدا شد. لیلی مجنونش را دید.

لیلی گفت: پس قصه، قصه من و توست. پس مجنون تویی!

خدا گفت: قصه نیست. راز است. این راز من و توست. بر ملا نمی‌شود. الا به مرگ! لیلی تو مرده‌ای.

لیلی... مرده بود.

 

 

عرفان نظر آهاری

من پسوردمو میخوام.

می‌بینم که یه خروار تعطیلی داریم و نمی‌دونیم چیکارش بکنیم. ایشالا به همه خوش بگذره.

من یه عادتی که دارم خروارها کارم که سرم ریخته باشه باید در طول روز یه ذره بازی و شیطونی بکنم و گرنه خیلی کم حوصله میشم و عملن روی کارم تاثیر میذاره. اینا رو گفتم که بگم امروز نشسته بودم و گوشی توی گوشم داشتم آهنگ گوش میدادم و یه پاکت آلبالو خشکه هم گذاشته بودم روی میزم و میخوردمو همزمان یه بازی که از نت دانلود کرده بودم رو هم بازی می کردم. طی یه اقدام غافلگیر کننده رئیسم یهو پشتم ظاهر شد!!!! میخواست بپرسه جای فلان مدرک کجاست... اما وضعیت من اونقدررررر اونقدررررر جالب بود که سوالش یادش رفت. منم هول کرده بودم نمیدونستم گوشی رو دربیارم. آهنگارو خاموش کنم. بازی رو ببندم. آلبالو خشکه ها رو جمع کنم. دستامو بگو.... قرمز!

صبح اونطوری حالم گرفته شد الانم هر چی میگردم برگه پسورد مرحله بازیها رو پیدا نمیکنم. این بازی واسه هر مرحله پسورد داره که اگر اون رمزو یادت باشه و ببازی دیگه نری از مرحله اول شروع کنی. اما الان هرچی میگردم برگه ای که روش پسوردمو نوشته بودم پیدا نمیکنم. حوصله هم ندارم اون همه مرحله رو از اول بازی کنم...

دیورز موقع نهار به همکارا گفتم مدتیه از آسانسور استفاده نمیکنم و با پله میرم و میام نتیجه اش این شده که بعد دو هفته 4 سانت از دور پاهام کم شده. امروز موقع نهار دیدم همه توی راه پله ولو هستن و دارن تمرین میکنن!!!! بابا حالا من یه چیزی گفتم. جدی نگیرین!

مدتیم هست که متوجه شدم مانتوهای من به همدیگه حسودیشون میشه. به خصوص مانتوهای کارم. وقتی یه مانتوی سرکاری جدید میخرم اون قدیمیه یه بلایی سرش میاد و فقط یه مانتو واسه سرکارم میمونه. نمیشه که اخه هر روز یه مانتو پوشید که. حالا میخوام دوباره برم مانتو سرکاری بخرم. امیدوارم که بلایی سرش نیاااااد!

هپی 5 روز تعطیلی!

حس خوبی ندارم... چشام همش به ساعته.

صدای مدیرم میاد یه لحظه... فوری اون پوشه حاوی فلان مدرکو میگیرم جلوم... گوشم به صداست. منتظرم تا صدا دور بشه. محو بشه... حس میکنم صدا میره تو اتاقش. یعنی دیگه تو سالن نیست. پوشه رو میزنم کنار. گوشی رو میذارم تو گوشمو شروع میکنم آهنگ گوش دادن. مگه بهت نگفته بودم... بی تو روزگار من تیره و تاره... حالا روزگار من بعد سفر کردن تو طناب داره...

نگاهی به گوشه میزم میکنم. جنایت و مکافاتم نصفه و نیمه مونده و رهاش کردم. حس ادامش نیست.  آهنگ همینطوری ادامه داره... میپاشه خونم رو عکسات... نکنه سدی بسازه رنگ چشمات سیل اشکام...

آهنگ تمام میشه. بازم من میمونم تنها. این هفته آخرین هفته کاری س هست. میره... اون دور دورها... من دوباره تنها میمونم. دیگه هیچ دوستی واسم باقی نمی مونه. هیچی. همشون رفتن همشون. من تنهای تنها قسمتم اینجا موندن شد. اشکم سرازیر میشه. با دستمال پاکشون میکنم. برام مهم نیست کسی ببینه یا نه.

دیروز خواهرم thunder منو دزدید. نمیدونم این اصطلاح به فارسی چی میشه. Thunder منو دزدید چون عشق همیشه پیروزه.

یه لحظه سردم میشه. تنم یخ یخ میشه. یه موقعهایی مشاعرمو از دست میدم. موبایلم هی زنگ میخورد. شماره یه غریبه بود. جواب ندادم. تکرار شد. یه بار. دو بار... چهار بار. جواب میدم. شماره تهرانه. دوست خواهرمه. حرف میزنیم. اصلن حواسم نیست انگار. هی دارم فکر میکنم مگه قرار نیست با خواهرم برن تولد. چرا تهرانه پس؟ (منم تهرانم توی خیابون اما نمیدونم چرا حس میکنم کرجم. همه کرجن. حس میکنم اون باید میومد کرج با خواهرم بره تولد. اما الان تهرانه.) چرا با خواهرم نمیره تولد؟ نکننه تولد بهم خورده؟ هی میخوام بهش بگم چرا نمی یای کرج؟ اما نمیگم. حس میکنم به من ربطی نداره. صحبت تمام میشه. من میرم خونه. خواهرم رفته تولد. همش دارم فکر میکنم دوستش چه طوری خودشو به این سرعت رسونده کرج و رفتن تولد. اما رفتن. هر دوشون. نمیدونم چند ساعت طول کشید تا فهمیدم من تهرانم. اینجا کرج نیست. دوستش تهران بود. ما تهران بودیم. تولد تهران بود.

آهنگا ادامه دارن... چه سرنوشت خوبی... وقتی خود خدا هم برای خوشبختیمون پادرمیونی کرده... عروس خوب قصه!

با خودم دارم فکر میکنم این آقا قدبلنده چقدر پرینت میگیره. همش دم پرینتره.

خیلی وقتها پرینت که میگیرم، میرم ورقهامو بردارم پرینت بقیه توی پرینتر مونده و من باید درشون بیارم. چقدر هم که پرینتهای کاری گرفته میشه با این دستگاه. طرز تهیه کوفته تبریزی. نحوه ثبت نام در آزمون تافل. نحوه تمیز کردن کیبورد کامپیوتر(به خدا اینو با چشمای خودم دیدم). پرینت شعر بچه گونه... دس دسی باباش میاد صدای کفش پاش میاد...

من حوصله کار کردن ندارم. حوصله هیچی ندارم. مهندس امروز کاری به کارم نداشته باش. امروز به حال خودم رهام کن خواهشن...

نمیدونم این ریملی که دیروز زدم با اینکه پاکش کردم آخر شب تا کی میخواد دستمالمو وقتی اشکامو پاک میکنم سیاه کنه... یه هفته؟ یا کی؟

گوشیو بردار تا صدات یه ذره آرومم کنه... این نفسای آخره... دلم داره جون میکنه... همش دارم فک میکنم دست یکی تو دستته. دارم میبینم ای خدا فک میکنم حقیقته...

آهنگ ادامه داره. میخونه و میخونه... نوشته من اما تمام میشه.

سراب منو خواب منو شراب من

یه تستی هست که میزان مونث بودن یا مذکر بودن هر فردی رو اندازه میگیره. لینکش رو میذارم شما هم برید و این تست رو بدید. خیلی جالبه. من که انجامش دادم و نتیجه‌اش این بود که من سیستمم کاملن مردونه‌است. من دیدم هیچ وقت تا حالا نشده آرزو کنم مرد باشم نگو به همین خاطر بوده! مثل این میمونه که تو وقتی چه میدونم اون لباس قرمزه رو داری آروز کنی که اون لباس قرمزه رو داشته باشی. خوب داریش دیگه! پس آرزوش هم نمیکنی! انی وی!

دیروز جیم (باشگاه) بودم و مربیم خیلی تعریف کرد و گفت چقدر هیکلت خوب شده و ... همکارا هم تائید کردن. خودمم متوجه شده بودم. شلوارکم که همیشه تنگ و چسبون بود کاملن آزاد می‌ایستاد. چون مربیم خیلی خوشش اومد تمرینامو دو برابر کرد. دیروز بعد جیم داشتم دار فانی رو وداع میگفتم با اون تمرینای سنگین!

خواهرم ازین آنفلونزاهای عربی گرفته هرچی میگم بابا اینو از ما جدا کنید ما رو به کشتن نده کسی گوش نمیده که نمیده...

برای خواهرم یه کفش مَکس* آورده بودم که براش تنگ از آب در اومد و خودم صاحابش شدم! ای جانم! خیلی کیف داد!

اینجا کسی آرزو نداره بره خارج؟ بیاد با من دوست بشه. میتونید باور کنید یا نکنید... تمام کسانی که من باهاشون دوست بودم در این چند سال اخیر همشون رفتن اون ور آب. همشون! تمام دوستان مدرسه و دانشگاه و محل کارم... من موندم و حوضم. وقتی اومدم سر کار با یکی از همکارام دوست و صمیمی شدیم که بعد 1.5 سال رفتن اروپا. بعدش با یک همکار دیگه صمیمی شدم که داره میره آمریکای شمالی. بعدترشم با یک همکار دیگه دوست شدم که اوشونم دارن میرن استرالیا. دوستان دانشگاهم که بماند. یک کدومشون برام نموندن! همه رفتن. خلاصه از ما گفتن. هر کی با من دوستی پیشه کنه میره اون ور آب به طرو کاملن سریع و بی دردسر! خدایا من با کی دوست شم منم برم خارج؟!!!! تصورش دردناکه... من چقدر اینجا تنهام... چقـــــــــدر!

* تو دیکشنری من یعنی توپ! فوق‌العاده!

مگه بهت نگفته بودم...

از صبح تا حالا صفحه وردم بدون اینکه حتی یک کلمه توش نوشته بشه بازه... تا من یه پست جدید بنویسم. اما موضوعی که دوست داشته باشم بنویسم یافت نمیشه. ممنون از من آزادم عزیز که منو به یه بازی دعوت کرد تا من این صفحه سپید ورد رو افتتاح کنم.

ده تا چیزی که دوستشون دارم؟

1.       غذاهای تند و پر ادویه

2.       مسافرت به جاهای دور

3.       عطرهای خودم

4.       کفشای خودم دوباره!

5.       تنبلی کردن

6.       صبحانه توی هتل!!!

7.       محسن چاووشی

8.       ترشی‌جات مختلف

9.       شیرینی‌جات مختلف

10.   خـــــــــامه!!! روی هر چیزی

ده تا چیزی که دوستشون ندارم؟

1.       مرغ و هر چی که از مرغ مشتق میشه!

2.       شماره خط جدیدم

3.       کله پاچه

4.       غذاهای ژاپنی و چینی

5.       سیم تلفنم که روی میز کارمه

6.       گرما

7.       کوه‌نوردی

8.        کردن اس ام اس‌های اَلَکی پَلَکی send to all

9.       رنگ زرد

10.   زانتیای یشمی!

در مورد بازی دوم هم 5 دقیقه اول اینترنتمو ابتدا ایمیل چک میکنم و سپس! گوگل ریدرمو باز میکنم و بعدش وبلاگمو چک میکنم.

برای من سکوت کنید...

سرم سنگینه... دیروز اندازه یه دنیا خوابیدم. تا ساعت دوازده ظهر. بیداربودنم فقط تا دو و نیم بعد از ظهر ممکن بود. دو و نیم تا 5 و نیم دوباره خواب بودم. ساعت یازده شبم دوباره خوابیدم تا 7 صبح. یه جور ضعف وجودمو گرفته. یه جور ناامیدی. شاید برای اولین بارها باشه که به ناامیدی اقرار میکنم. نه که فکر کنی این جمله رو تکرار میکنم نه! اما این بار ناامیدی چیره شده. هست. شاید به روم نیارم. شاید خودمو بزنم به اون راه اما...

هلوی نوبرونه خوردم امروز. طعمش به دل نشست. اولین هلو رو که خوردم ناخوداگاه دو قطره از آبش ریخت روی میز. حس اینکه با دستمال کاغذی تمیزش کنم رو نداشتم. هلوی دوم گفتم حواسمو جمع میکنم... اما باز هم... هلوی سومو که خوردم سکسکه‌ام گرفت. ربطشو خودمم نمیدونم.

یکی توی وبش نوشته بود خوشحالی خوشحالی میاره و ناراحتی ناراحتی میاره. من غم دارم یعنی غم بازم در راهه؟ خیلی قانون ناجوانمردانه‌ای به نظر میاد.

گاهی وقتها دلم واسه مامان بابا میسوزه. حس میکنم تحمل کردن یه آدمی مثل من خیلی سخته... خیلی صبورن که منو تحمل میکنن. خیلی کم طاقت شدم. خیلی دل نازک شدم. اونها که تقصیری ندارن.

گاهی وقتها به مامان بابام حسودیم میشه. نزدیک به سی ساله که با همن. سخت و آسون. تلخ و شیرین همشو کنار هم بودن. اما هنوز همونطوری عاشق همن. چیزی کم نشده. چیزی عادی نشده. کیفیتی که من توی زندگی امروزی‌ها نمیبینم. منم امروزیم. گاهی میترسم منم دچر روزمرگی همین امروزی‌ها بشم توی زندگی مشترک. اما از طرفی منم بچه همون پدر مادرم... از کجا معلوم مثل اونها نشم؟ ژنتیک مقدمه یا چیرگی دوره و زمونه؟!

من خسته‌ام. انگار دوستم نداشته باشی... همون حسو دارم. انگار بخوای یه چیزیو بهم ثابت کنی و من نفهمم... همون حسو دارم. کاش لااقل میگفتی کجای کارم ایراد داره که اینطوری میخورم به دیوار...

خدایا... ذخیره انرژی مثبتم ته کشیده. وای که چقدر سرم درد میکنه...

ای کاش

کاشکی یه چراغ جادو داشتم... کاشکی...

به تو چون سجده میکنم...

چند هفته پیشا چند روزی با جماعت هندی جلسه داشتیم. آخرین روز جلسه مورد لطف اوشونا قرار گفتیم و به ما نفری یک بسته سه تایی چای هندی هدیه دادن. نوع و جنس چای کاملن متفاوت از چای ایرونی بود. روش هم نوشته بود که این نوع چای خیلی کمیابه و توی دامنه فلان کوه هند فقط یافت میشه! خلاصه... چایی رو بردم خونه و مامان جون هم یه نگاهی بهش انداخت و اوشونم تائید کردن که نوع چای براشون شناخته شده نیست. این رو داشته باشید!

دو روز بعد یه قرار خواستگاری داشتیم و چون روز کاری بود من سر کار بودم و بعد خونه رفتم و فاصله زمانی هم طوری بود که فقط فرصت لباس عوض کردن داشتم تا آمدن مهمونها. با سرعت حاضر شدم و به علت ذیغ وقت به چیزای حاشیه ای توجهی نکردم. مهمونها اومدن و خلاصه سلام و علیکی و حال و احوالی... مامان جون طبق معمول رفتن چایی بیارن. منم پیش مهمونها نشسته بودم و هر از چندگاهی یه کلام مختصری رد و بدل میشد. یک کم گذشت دیدم از مامان جون خبری نیست. کم کم فضای اونجا هم داشت سنگین میشد آخه من حرف خاصی نداشتم که بزنم. دیدم نه خیر... مامان جان نمیخوان بیان! دیدم ناجوره پا شدم برم توی آشپزخونه ببینم چه خبره همون موقع مامان از آشپزخونه اومدن بیرون با سینی چای! فقط میخوام بگم نوع و رنگ چایی اونقدر تابلووووو بود که من در اولین نگاه توجهم به فنجونها جلب شد و اصلن فراموش کردم بپرسم دلیل تاخیرو! مامانم در حالی که کاملن ریلکس بودن و لبخندی برلب داشتن فقط به این جمله اکتفا کردن که نمیدونم چرا این رنگی شده!!!! چایی کذایی رنگی زردی داشت که نمیتونید تصور کنید. دقیقن زرد قناری. زردددددددددددددددددددد! دیگه تعریف نمیکنم که مهمونها چه طوری به چایی نگاه میکردن!!

بعد رفتن مهمونا با دهان باز پرسیدم که اون معجونی که آوردی چی بود؟!!!!! مامان جونم گفتن همون چایی هندی کمیاب دامنه های کوه چی چیک رو دم کردم و آوردم! گفتم آخه مادر من اونها که نمیفهمن این چایی چی بوده! فکر میکنن لابد دستشون انداختیم. آدم که برای بار اول یه چایی عجیب غریب و برای مهمون دم نمیکنه که! لااقل قبلش خودت دم میکردی امتحانش میکردی بعد تصمیم میگرفتی بیاری واسه مهمون! خلاصه گفتگوهای بعدیمون به خنده برگزار شد و خاطره ای شد برام تا هیچ وقت قیافه مهمونای اون شبو فراموش نکنم با اون چایی خواستگاری!

PS: خواهرم ازم سوال میکنه یه واژه بگو به جای ابهت بتونم ازش استفاده کنم توی متنم. جواب میدم... سبیل!!!

ای جانم!

بدینوسیله بیسیار بیسیار دوست داریم اعلام کنیم...

پرسپولیس متشکریممممممممممممممممممممممممممم

بهتر از این... زیباتر از این... رومانتیک تر از این... واقعن نمیشد. عجب بردی! عجب بردی!!!! دوستت دارم!

...

نشستم و فکر و ذهنمو رها کردم... دوست دارم ببینم تا کجاها میره... به کجاها سرک میکشه

دلم میخواست پزشک میشدم. اون موقعها هیچ وقت این علاقه رو در خودم نمیدیدم. اما الان... یکی از افسوسهام اینه که چرا پزشک نشدم. دلم میخواست پزشک باشم.

دلم میخواست قدم کوتاهتر بود. دلم میخواست وقتی میرم قائم یا تیراژه از کنار مغازه های کفش فروشی اونقدر تند و سرسری نگذرم و بتونم با لذت هرچه تمامتر کفشهای پاشنه داری رو که اندازه پاشنشون آدم رو به آسمونها میبره پرو کنم، بپوشم و تو مهمونیها همش به این فکر نکنم که اگر فلان کفشو بپوشم از 90 و چند درصد آدمهای توی مهمونی بلندتر میشم.  

دلم میخواست کدبانو میشدم... یه خانوم کدبانو که آشپزیش عالیه و همه از دستپختش تعریف میکنن. دلم میخواست یه خونواده داشتم یه خونه کوچیک و قشنگ. دلم میخواست میفتادم به جون خونمو میسابیدمش.

دلم میخواست میرقصیدم. دلم میخواست رقص رو حرفه ای یاد میگرفتم. میرفتم توی گروههای رقص درست حسابی و پشت خواننده ها میرقصیدم! دلم میخواست خودم انتخاب میکردم برای کی برقصم. دلم میخواست برقصم تا آخر دنیا...

دلم میخواست لاغر تر از این بودم. دلم میخواست اونقدرررر لاغر بودم که کسی جرات نمی کرد بهم دست بزنه مبادا بشکنه استخونهام!

دلم میخواست یه روز جای این دخترکهایی که توی خیابون میبینم و همیشه توی ذهنم جای سوال دارن زندگی میکردم. دلم میخواست بچشم طعم زندگیشونو. دلم میخواست بی خیال بودم و هیچ چیز جز رنگ موهام و لنز چشمام و مدل لباسهام برام مهم نبود. دلم میخواست یه بانک پول میداشتم و خرجش میکردم تا آخر دنیا.

دلم میخواست هیچ چیز به هیچ جام نبود.

دلم میخواست میرفتم اون ور دنیا... تنهای تنها. دلم میخواست واسه خـــــودم زندگی میکردم تا آخر دنیا.

دلم میخواست دختر یه خونواده مذهبی باشم که هر روز توش مولودی یا روضه؟ برگزار میشه. دلم میخواست بوی غذای نذری هر روز خونمون رو پر کنه. دلم میخواست یه روز زن همسایه منو واسه پسرش میپسندید و به همین راحتـــــی زنش میشدم!

دلم میخواست طعم مستی شراب رو میچشیدم. گو اینکه همه اعتقاد دارن نخورده همونطور مستم... اما دوست داشتم یه بار طعم مستی با شرابو هم میچشیدم.

دلم میخواست برم کنسرت جنیفر لوپز!

دلم میخواست تا آخر دنیا با هم تانگو میرقصیدیم...

اما واقعیت اینه که تو با یکی و منم با یکی دیگه میرقصم.

واقعیت اینه که فرصتشو ندارم برنامه ریزی کنم پاشم برم اون ور دنیا یه کنسرت و بعدشم هیچی...

واقعیت اینه که متنفرم از مشروب.

واقعیت اینه که روح من تحمل اینطور زندگی کردنو نداره.

واقعیت اینه که سرشت هیچ آدمی به تنهایی خو نداره.

واقعیت اینه که من خیلی حواسم به همه چیز و همه کس هست.

واقعیت اینه که من خودمو همینطوری ساده دوست دارم.

واقعیت اینه که هیکلمو همینطوری دوست دارم.

واقعیت اینه که حق هرگونه بهره برداری از جسم و روحم انحصارن مال یه نفره.

واقعیت اینه که منم خیلی ساده درگیر روزمرگیهام میشم و زود اون هیجانشو از دست میده واسم.

واقعیت اینه که همیشه خدا رو به خاطر قد بلندم شکر گفتم.

واقعیت اینه که هر چی دارم رو از تحصیلات خوبم و ... کم هم ندارم.

واقعیت اینه که... خدایا ازم ناراحتی؟ منو ببخش. من هیچ توجیهی واسه کاری که کردم ندارم.

واقعیت اینه که واقعیت و حقیقت همیشه یکی نیستند. عشق میتونه واقعیت باشه خوشبختی اما شاید... یک حقیقت!

PS: الهی که خوشبخت بشین. امیدوارم که دوستش داشته باشی.

PSS: چقدر تلخم... یا رب مددی