ایده شکمو وارد جلسه که میشه چشمش به شیرینیهای خوشمزهای میفته که بسیار چشمنوازن. بیشتر که دقت میکنه میبینه اون نوع شیرینی رو فقط توی یه بشقاب گذاشتن! پس گوله میکنه و میره دقیقن روی همون صندلی میشینه که شیرینیهای کذایی رو جلوش گذاشتن. گو اینکه دقیقن اینطوری میفته کنار معاون محترم! اما عیب نداره. شیرینیه میارزه! جلسه شروع میشه. ایده منتظر نشسته که چایی بیارن و شیرینیه رو استاد کنه. القصه... چند دقیقهای نگذشته بود که به همکار محترمِ ایده گیر داده میشه که باید گزارش فلان پروژه رو به صورت پرزنتیشن بده. یارو رفت لپ تاپ آورد و از شانس خوب ایده عزیز، کابل شبکه لپ تاب لعنتی دقیقن کنار همون صندلی بود که ایده روش نشسته بود. ایده چیکار کرد؟ در حالی که 4 تا فحش نثار همه کرد از روی صندلی بلند شد و جاش رو داد به همکار محترم و با شیرینی ها خداحافظی کرد!
نه اشتباه نشه. این داستان نیست. واقعیته.
ماها پشت این پنجره خیلی میتونیم متفاوت بنمائیم... "من" میتونم مخاطبایی داشته باشم که خیلی دوستم داشته باشن یا بهتره بگم خیلی واسشون جذاب باشم و همین "من" میتونم از دید همون مخاطبها خیلی بیمزه باشم. قبلنها در جایی دیگه روزمره مینوشتم. "خیلی" روزمره. اینکه از صبح تا شب خوردم و خوابیدم و کِی رفتم و کِی آمدم و با کی بودم و فخری چی گفت و مهری چی نگفت... اینجا اومدم که دیگه ادامش ندم اون روزمره ها رو. هر چند که عملن نوشتههام دارن رنگ و بوی همون روزمرهها رو میگیرن.
قضیه "جالب" اینه که کسایی بودن که میومدن و میخوندن اونجا رو و کلی کامنت هوا میکردن و کلی شش و بش داشتیم باهم! با یه سریهاشون بدون اینکه بگم صاحاب "اینجا" همون صاحاب "اونجا" ست، شروع به ایجاد یه رابطه جدید کردم!! هیچ علاقهای نشون ندادن! نتیجه اخلاقی قضیه این میشه که: همه ما آدمها از اون روزمرگی که توش گیر کردیم یه جورایی دل خوشی نداریم. اما همین روزمرههای بیمزه واسه یه آدم بیرونی اونقدر جذاب میشه که اگر ازش کمی دور بشی ممکنه این ایده دیگه براشون مهم نباشه.این که اون کیه؟ چیه؟ چه هویتی داره؟ چه شخصیتی داره؟
پ.ن.
امروز قراره یک طلسم شکسته بشه...
آخرش همه رو گذاشتی تو خماری ! طلسم چی ؟
نه خماری چرا...
جریان طلسم رو هم مینویسم.
واااای از دست پست قبلیت مردم از خنده... کاملا هم احساستو نسبت به از دست دادن شیرینی درک می کنم... حالا می شه هر وقت اون طلسمه شکسته شد بیای بگی چی بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مرسی از حس همدردیت. اما امروز تلافی کردم. توی جلسه امروز دیگه از کنار شیرینیه جم نخوردم. بالاخره به وصال رسیدم...
طلسمو هم مینویسم. فکر کنم جریانش قابل حدس باشه.
:)
:)
سلام
نمیدونم این چه حسابیه که آدم هروقت برای چیزی نقشه میکشه درست برعکسش درمیاد... منم هر وقت نقشه ای کشیدم مث شما، یک نامرد خدا نشناسی من و از خوردنی خومشزه ام جدا کرد:(
در رابطه با "من" هم اگه هرکسی حس نکنه که دارید چی میگید، من میتونم... دقیقا درسته... ۵ سال پیش که شروع به وبلاگ نویسی کردم خیلی خواننده پیدا کردم که چندتاییشون هنوزم که هنوزه بهم سر میزنند...ولی بعد سر یه جریاناتی دیگه در وبلاگ اولم چیزی ننوشتم و یه آدرس دیگه برا خودم درست کردم... توجه داشته باشید که فقط آدرس و عوض کردم و نه سبک نوشتنم و ... باورم نمی شد ولی خوانندگان وبلاگم به اندازه انگشتان دست هم نمی رسیدند.... آخه منکه همون "من" هستم پس چی شده؟ بعد از چند ماه دلم طاقت نیاورد و آدرس جدید و به چند نفر دادم؛ آمار خوانندگان بیشتر شد ولی مثل وبلاگ اول هیچ وقت نشد... ولی وبلاگ سوم تقریبا کاملا با اون ۲تای دیگه فرق میکنه... اینجا دیگه دلم میخواد از همه چی حرف بزنم... از خودم، زندگی، کارهای روزمره، دوستان، مردمم... از خودسانسوری هم خبری نیست... در حالیکه تو اونجاها نمیشد... خیلی از دوستانم داشتند آدرس اونجا رو... ولی چیزی که برام عجیبه اینه که هنوزم که هنوزه وبلاگ اولی روزانه بین ۲۰-۶۰ نفر بازدیدکننده داره ولی وبلاگ دوم همش ۷-۲۰ نفر... این یکی که خیلی کمتر... البته خیال ندارم آدرس جدید و زیاد اینور و اونور پخش کنم... دیگه برام این مهمه که چند نفر و که می تونم با نوشتارشون ارتباط برقرار کنم و انتخاب کنم و فقط به همونا بسنده کنم:) ولی بازم برام جالبه که چرا اینجوریه؟:)
پس چرا بیشتر نگفتید؟ چه جور طلسمی بود؟
خدا نکنه حساب نقشه کشیدن ما آدمها و نرسیدن به خواسته هامون همیشگی باشه...
خیلی میفهممت. دلیلشو اما درک نمیکنم. شاید خیلی ها ترجیح میدن به وبلاگی سر بزنن که خواننده زیاد داره. یا روزمره مینویسه. یا طنز. اما تو که به قول خودت طرز نوشتنتو هم عوض نکردی پس دلایلش خیلی فراتر میره از تصورات من و تو. مغز آدمها خیلی پیچیده است انگار. آدم اصلن سر در نمیاره. منم بعد وبلاگ اولم که خیلی هم بیننده داشت به این نتیجه رسیدم چیزی که میخوام از این صفحه یه جای خوب واسه نوشتن حرفهامه بدون سانسور. من اینجا تقریین سانسوری ندارم. در حالیکه جای قبلی هیچ وقت عمق حسمو رو نمیکردم. الانه حس میکنم دو تا دوست درست حسابی ازینجا دربیاد میارزه به اون ۲۰۰ نفر خواننده ای که فقط در حد کامنت گذاری باهاشون بودم. منم دقیقن به نتیجه تو رسیدم. محدود اما پرمحتوا.
در مورد طلسم هم میخواستم جوابتو الان بدم. اما گفتم بهتره پست بعدی راجع بهش توضیح بدم. چون همه همین سوالو کردن.
سلام
همین الان کل آرشیوتون رو خوندم.
خوشحالم از آشناییت.
با اجازت لینکتونو توی وبلاگم میذارم.
منم همینطور... مرسی که خوندی.
راستی به زودی میام میگم جریان خواستگاری رو
آره آره... بنویس که من میخوام بخونم.
چرا خاموشم ؟ چطوری بنویسم ؟ وقتی همدمی نداری نوشتن به چه درد میخوره ؟ منتظرم تا بگی طلسم چی شکسته بشه. خبرم میکنی ؟
تا وقتی بهارت نبود چه طوری زندگی میکردی؟ همونطوری زندگی کن. همونطوری ادامه بده. من قبول دارم که خیلی سخته. اما تو باید بتونی بعد یه مدت از این جدایی همه چیزو تحت کنترل بگیری و به زندگی با تمام وجودت سلام بگی.
قضیه طلسمو هم مینویسم.
اولین باره میام اینجا
اما تو قبلا واسم کامنت گذاشتی من همیشه به کسانی که به من سر میزنن سر می زنم .....لطف کردی بازم اومدی
منم دلم نمی خواد روزمره بنویسم ....و مثل شما عاشق شیرینی هستم
یه بار دیگه هم پیشم اومده بودی خانومی.
من از نوشتنت خوشم میاد واسه همینم میام و میخونم.
ووی شیرینی نقطه ضعف منه.